سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

داداشم محمد، تو عملیات والفجر پنج پای چپش رو از دست داد. اون هر سال نیمه شعبان، جشن کوچیکی می گرفت و دوستاش رو دعوت می کرد. نیمه شعبان سال قبل هم مثل سالهای پیش، برای "آقا" جشن گرفت اما چون تو مسجد محل هم، همزمان جشن مفصل و باشکوهی برگزار شده بود، دوستاش به خونه ما نیومدند. حالِ محمد رو در اون روز از زبون خودش بشنوید:

"دم غروب بود. نسیم خنکی می وزید. روی ویلچر نشسته بودم و با چشمایی اشکبار و دلی گرفته به کوچه نگاه می کردم. از دور کسی می اومد. نزدیکتر که شد، دیدم جوونی خوشرو و با چهره نورانی و محاسن مشکی و لباس سبز رنگ بسیجی است.از اینکه بالاخره یک نفر اومده بود تا از شیرینی امام زمان (عج)؛ بخوره، خوشحال شدم. هر چی اون جوون به من نزدیکتر می شد، عطر خوش یاس و گل محمدی به مشامم می رسید. جلوتر اومد و سلام کرد.
گفتم: سلام از ماست.
حالم رو پرسید. صداش گرم و دلنشین بود. خواستم برم براش شیرینی و شربت بیارم؛ نذاشت. خودش بلند شد، یک شیرینی و یه لیوان شربت برداشت. اومد نزدیک نشست و گفت: شما جانبازید؟ گفتم: بله.
دستی به پام کشید و گفت: بلند شو.
با تعجب گفتم: برادر! من جانبازم، نمی تونم روی پام وایسم و راه برم.
دوباره گفت: یا علی بگو و بلند شو.
گفتم: به خدای مهدی(عج)، نمی تونم!
گفت: چطور قسم به خدای مهدی(عج) می خوری اما به فرمان مهدی(عج) گوش نمی دی؟
زبونم بند اومده بود. دستم رو گرفت و بلند کرد. هیچ دردی تو پام حس نمی کردم.
رو به من کرد و گفت: هر سال برا امام زمانت جشن بگیر. اگه هیچ کس هم در خونه ات رو نزد. اون خودش تو جشنت شرکت می کنه.
پیشانیم رو بوسید و رفت. دیدم که مثل یه کبوتری سبکبال فرش رو به قصد عرش ترک می کنه.
فریاد زدم: نرید آقا! خواهش می کنم نرید..."

یهترین مهمون - قافله شهداء 

تو این لحظه من و پدرم و مادرم، محمد رو دیدیم که تو وسط کوچه ایستاده و گریه می کنه. اولش هیچکدوم متوجه شفا گرفتن محمد نشدیم. به طرفش دویدیم و پرسیدیم چرا گریه می کنی؟؟ همینطور که داشت گریه می کرد، گفت: من امروز بهترین مهمون رو داشتم اما میزبان خوبی نبودم. یه دفعه من متوجه پای محمد شدم و داد زدم: محمد! پات، پات ... پدر و مادرم که تازه موضوع را فهمیده بودن، گیج شده بودن. مادرم از حال رفت و پدرم .....
محمد از اون موقع،‌ هر نیمه شعبان، جشن کوچیکی برا آقا می گیره، حتی اگه کسی هم به مهمونیش نیاد...

                                                 خانم ......

دعا برا فرج گل فاطمه(س) فراموش نشه.
یازهراء(س)
 



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 86/6/5 - ساعت 1:29 صبح
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس