سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

ارتباط حضرت امام(ره) در دوران جنگ با رزمندگان ارتباطی دوسویه و فراتر از یک رهبر و مردم بود. هم حضرت روح الله(ره) علاقه ی زایدالوصفی به مردم و مخصوصا رزمندگان داشت و هم رزمنده ها تو جبهه منتظر بودن تا کلامی از لبان مبارک امامشون بیرون بیاد تا براش جون خودشون رو فدا کنن. نمونه های فراوونی از این علقه ی دوسویه وجود داره که اینجا به اختصار چند تاش رو اشاره میکنیم:
امام و رزمندگان - جماران - قافله شهداشما در کجای تاریخ - جز یک برهه درصدر اسلام آن هم نه به طور وسیع بلکه به طور محدود - سراغ دارید که جوانان یک کشور این طور عاشق جنگ باشند؟ این طور عاشق دفاع از کشور خودشان باشند؟ و این طور ملت ، همه با هم یکصدا دنبال پیروزی ارتش و سپاه پاسداران و سایر قوای مسلحه باشند؟ و کجا دیدید که عاشقانه دنبال شهادت باشند؟ من به این چهره های نورانی وبشاش شما، و به این گریه های شوق شما حسرت می برم . من احساس حقارت می کنم . من وقتی با این چهره ها مواجه می شوم . و این قلبهائی که به واسطه توجه به خدای تبارک وتعالی این طور در چهره ها اثر گذاشته است ، احساس حقارت می کنم . من غیر از دعا که بدرقه شما کنم چیزی ندارم که به شما بکنم . من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتی که شما به خدای تبارک و تعالی دارید، و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بینظیر شما، چطور من می توانم از شما ستایش کنم ؟ (سخنان امام در جمع پاسداران وبسیجیان - صحیفه امام/ ج‏13/ ص391)
***
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس جایی نقل می کردند که در ایام عملیات کربلای پنج به یکی از دوستان گفتم: «بروید به آقای انصاری بگویید، از قول من به امام بگویند که امشب، شب سرنوشت‌ساز است و دعا کنید ما با تمام قوا و دشمن با تمام قوا درگیر شده‌ایم».
ساعاتی بعد متعاقب دریافت پیام حضرت امام(ره) مبنی بر اینکه «به بچه‌ها بگویید من آنها را دعا می‌کنم.» برادر رضایی طی تماس با فرماندهان کلیه یگان‌ها، پیام امام را ابلاغ کرد و تحرک جدیدی را همراه با شور و نشاط زایدالوصف در آنها به وجود آورد...
***
سردار کوثری، یکی از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، از تأثیر پیام‌های حضرت امام خمینی(ره) در اثنای عملیات خطاب به رزمندگان می‌گوید:
شهدا + امام خمینی«بر کنار از پیام‌های کتبی و جامعی که حضرت امام(ره) در هنگام یا پس از خاتمه هر حمله خطاب به عموم ملت از جمله رزمندگان اسلام صادر می‌فرمود و از رسانه‌های گروهی کشور هم منعکس می‌شد، پیام‌های شفاهی و بعضاً کتبی کوتاهی هم ایشان در آستانه عملیات یا در دشوارترین شرایط، خطاب به رزمندگان داشتند که این پیام‌ها معمولاً از رسانه‌ها پخش نمی‌شد و دریافت کننده اصلی‌شان، مشخصاً نیروهای عمل‌کننده در خط مقدم جبهه بودند. حجم این نوع پیام‌ها در عملیات مختلف معمولاً از یک یا یک خط و نیم بیشتر نبود. پیام از جماران توسط حاج سید احمد آقا (خمینی) و یا حاج آقا توسلی به قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) ارسال می‌شد و از آنجا توسط سردار سرلشکر رضایی از پشت بی‌سیم برای ما خوانده می‌شد. خوب به یاد دارم هر بار که ما یکی از این پیام‌های اختصاصی امام(ره) را برای بچه بسیجی‌های حاضر در خط مقدم می‌خواندیم، چنان انقلاب روحی عجیبی در آنها روی می‌داد که می‌دیدیم برادرها بعد از شنیدن این پیام‌های کوتاه، ذوق‌‌زده شده اشک شوق می‌ریختند به خستگی ناشی از عملیات غلبه می‌کردند و برای ادامه نبرد، استقامت حیرت‌آوری از خودشان نشان می‌دادند. فی‌الواقع پیام‌های حضرت امام(ره) در برهه‌های بحرانی جنگ، برای یکایک ما مسئولین واحدهای رزمی و رزمندگان اسلام، خیلی با برکت و راهگشا بود.
***
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی (سید آزادگان) درباره حضرت امام خمینی(ره) و شخصیت والامقام آن حضرت در دوران اسارت در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گوید:
پیرمرد بزرگواری که فرزندش در ایران به شهادت رسید و خودش هم پس از بازگشت به ایران، چشم از دنیا فروبست، او «نبات علی» نام داشت و نفس تنگی شدیدی گرفته بود. به عراقی‌ها می‌گفت: بروید دعا کنید که تا امام خمینی در قید حیات هستند، این جنگ خاتمه پیدا کند وگرنه، رزمندگان که از تجاوزگری شما عقده به دل گرفته‌اند، در غیاب حضرت امام، خاک عراق را با توبره به ایران خواهند برد....

در مقابل، رزمندگان هم علاقه و عشق واقعی خود رو به امام(ره) هم تو حیاتشون بارها نشون دادند و هم تو وصیت نامه هاشون برا ما به یادگار گذاشتند. اینها فقط گزیده ای از چند تا وصیت نامه است. تو خود مفصل بخوان از این مجمل:

شهید آیت ا.. اشرفی اصفهانی: تمام فقها بالای سرِ ما و دستشان را می بوسیم، همه شان هم مرجع تقلید و صاحب رساله، ولیکن هیچکدام را نمی شود با امام مقایسه کرد.

شهید محراب آیت الله دستغیب: هرکس از امام خمینی اطاعت کند، اطاعت خداوند را کرده است. اگر کسی فرمان امام خمینی را رد کند ،‌ فرمان امام زمان(عج) را رد کرده است. مخالفت امر خدا را کرده است.

شهید آیت‌الله سعیدی: «به خدا سوگند اگر مرا بکشید و خونم را بر زمین بریزید، در هر قطره خونم نام مقدس خمینی را خواهید یافت... حضرت امام شبیه ترین عالمان نسبت به ولی الله، امام زمان(ع) و آباء طاهرینش می‌باشد.»

شهید آیت الله صدر: در امام خمینی ذوب شوید،‌ همچنان که ایشان در اسلام ذوب شدند.

شهید محراب آیت الله مدنی: دینم امروز به من می گوید باید امروز خودت را فراموش کنی و خود را زیر پای این مرد یعنی امام خمینی بگذاری تا یک قدم بالا بیاید و به دنبال ایشان حرکت کنی.

شهید داود بنی جمال: عکس امام خمینی را در کفنم بگذارید تا خداوند به آبروی این فرزند پاک فاطمه(س) این بنده روسیاه را ببخشد.

شهید محمد صادق طبسی: فقط صحبتهای امام را پلاکارد نکنید و به دیوار نچسبانید بلکه سعی کنید (آنها را) مو بامام و آقا - قافله شهداه مو اجرا کنید و پیرو ولایت فقیه و روحانیت همیشه در خط امام باشید .

شهید محمود جهان پناه: اماما! ای کاش مرا صد جان می بود تا در راهت که راه خداست بمیرم. آنگاه مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند، آنگاه زنده ام کنند و تا صد بار تکرار نمایند و باز خواهم گفت: « تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست.»

شهید غلامعلی حشمتی: اگر مرا تکه تکه کنند و سپس بسوزانندم و خاکسترم را در دریا بریزند از امواج خوشان و پر تلاطم دریا ندا سر خواهم داد: لبیک یا خمینی! و داغ گفتن آخ را بر دل دشمن خبیث خواهم گذاشت.

شهید عبدالله سعدی: برادران عزیز! مگذارید که جنازه ام بر دوش آنهایی که به امام اعتقاد ندارند، تشییع شود.

شهید سید حمید هاشمی: امام جان! ای کاش مقداری از خاک زیر نعلین شما را پس از شهادتم بر چهره خونینم می پاشیدند تا در روز قیامت،‌ نزد خداوند افتخار نمایم که خاک زیر پای امامم بوده ام.

پی نوشت:
- نوای ملکوتی حضرت روح الله(ره) قافله رو مزین کرده. حتما اسپیکرهاتونو روشن کنین و استفاده کنین.
- نثار روح ملکوتیشون صلوات و فاتحه ای نثار کنین.
- حرف آخر: یادمان باشد پیام آفتاب.... دست نا اهلان نیفتد انقلاب



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 90/3/13 - ساعت 2:6 صبح
لبیک

زنان + جنگ - قافله شهداوقتی حرف از جنگ میشه و اون دلاوری ها و استقامت رو یاد می کنیم نمیشه به آسونی از کنار اسم شیرزنان کشورمون گذشت. همون زنانی که سالها نقش مادری خودشون رو به نحو احسن اجرا کردند و امثال همت ها، باکری ها، خرازی ها، باقری و... رو تربیت کردند که هر کدوم از اون سرداران و شهدا، یک اسطوره واقعی برا این مرز و بوم شدند. یا زنانی که همسر و همراه خیلی از این شهدا و جانبازان و رزمندگان بودند و یک تنه زندگی رو سر و سامون دادند تا همسرانشون با خیال راحت بتونن تو جبهه حماسه خلق کنند، یا اون عده از زنان که تو پشت جبهه نقش بسزایی تو کمکهای مردمی به جبهه ها رو داشتند. یه عده دیگه از این شیرزنان هم بودند که بنا به موقعیت و اتفاقات تو خود صحنه ی جنگ حضور داشتند و پا به پای بقیه رزمندگان حضور داشتند و اسمشون برا همیشه تو تاریخ این کشور ثبت شد.
شهدا و جانبازان زن که تعدادشون تو کشورمون کم هم نیست و بعضا در کنار خودمون زندگی میکنن و شاید خیلی از ماها خبر نداشته باشیم که کی بودند و چیکار کردند. چون امسال روز آزاد سازی خرمشهر عزیز و سوم خرداد مصادف با روز میلاد، بزرگ بانوی اسلام و اول شهیده ولایت حضرت صدیقه(س) شده بود، قصد کردم که گوشه هایی هرچند کوچک از عظمت و بزرگی شیرزنان کشورمون تو دفاع مقدس رو نقل کنم تا ادای دینی هر چند کوچک به ایشون کره باشیم:
+ روبروی‌ مسجد جامع‌، مطب‌ دکتر شیبانی‌ بود که‌ تبدیل‌ شده‌ بود به‌ محل‌ تجمع‌ جمعی‌ از خواهران‌. آن‌جا هم‌ محل‌ مداوای‌ مجروحین‌ بود، هم‌ زنان + جنگ + خرمشهر - قافله شهداانبار مهمّات‌ و هم‌ محل‌ استراحت‌ خواهران‌. بعضی‌ از آقایان‌ و از جمله‌ شیخ‌ شریف‌، دکتر شیبانی‌ را مجاب‌ کرده‌ بودند که‌ مطب‌ را از ما پس‌ بگیرد و ما مجبور شویم‌ از شهر برویم‌. ما هم‌ جلوی‌ مطب‌ تحصّن‌ کردیم‌. شیخ‌ شریف‌ آمد. ما گفتیم‌ بالاخره‌ این‌ شهر نظافت‌ می‌خواهد، غذا می‌خواهد، کارهای‌ پشتیبانی‌ می‌خواهد. شما مگر چه‌قدر نیرو دارید که‌ این‌ کارها را بکنید. او بعد از صحبت‌، قانع‌ شد و اجازه‌ داد ما بمانیم‌.(زهرا حسینی)
+ به علّت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه‌ی خواهران نبود. ناچار شب‌ها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدّم جبهه می‌رفتیم و دفاع می‌کردیم. آن‌جا وضع خیلی فرق می‌کرد. خمپاره مثل باران می‌بارید. از چپ و راست گلوله می‌زدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم، نه می‌دانستیم خمسه‌خمسه چیست. بچّه‌‌ها پا به پای هم و با جان می‌جنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهان‌آرا، حفاظت از مهمّات را به ما سپرد. (سکینه حورسی)
+ وقتی رادیو اعلام کرد در پلیس راه احتیاج به کمک است، من و تعدادی از بچّه‌ها به آن‌جا رفتیم و کوکتل مولوتف درست کردیم، گونی‌ها را پر از شن کرده، در نقاط حساس می‌چیدیم. هر کس به نوعی کمک می‌کرد. اوضاع هر لحظه بدتر می‌شد. تعدادی از خواهران را به پادگانی که در آن دوره‌ی نظامی دیده بودیم، بردند. ما و بقیه‌ی خواهرها به مسجد برگشتیم و پس از تقسیم کارها مشغول کمک شدیم. شب‌ها روی پشت بام با اسلحه‌ی‌ ام ـ یک نگهبانی می‌دادیم و هر چند ساعت یک بار، پُست‌مان را عوض می‌کردیم. (نوشین نجار)
+ به‌ ما خبر دادند که‌ در منطقه‌ی‌ پلیس‌ راه‌، جنازه‌‌‌ی یکی‌ از شهدا روی‌ زمین‌ مانده‌. من‌ تصمیم‌ گرفتم‌ هرطور شده‌ بروم‌ و جنازه‌ را به‌ قبرستان‌ منتقل‌ کنم‌. از طرفی‌ عوامل‌ دشمن‌ و ستون‌ پنجم‌ در شهر پراکنده‌ بودند و ممکن‌ بود به‌ من‌ صدمه‌ برسانند. برای‌ همین‌ سه سرباز را با خود بردم‌ با هر زحمتی‌ بود، بالای‌ سر شهید رسیدیم‌. چند روز از شهادتش‌ می‌گذشت‌. ترکش‌ شکمش‌ را پاره‌ کرده‌ بود و امعا و احشایش‌ به‌آسفالت‌ چسبیده‌ بود؛ به‌طوری‌ که‌ وقتی‌ برش‌ گرداندیم،‌ صدای‌ جزجز بلند شد. سربازان‌ گفتند نمی‌شود او را عقب‌ برد، چون‌ روده‌هایش‌ پخش‌ شده‌ بود. اما من‌ اصرار کردم‌. گفتند باید چیزی‌ باشد که‌ جنازه‌ را در آن‌ بپیچیم‌ و ببریم‌.
هرچه‌ گشتیم،‌ چیزی‌ پیدا نکردیم‌ و من‌ ناچار چادرم‌ را درآوردم‌، شهید را روی‌ چادر گذاشتیم‌ و به‌ عقب‌ منتقل‌ کردیم‌. البته‌ روسری‌ داشتم‌. وقتی‌ برگشتم‌ رفتم‌ و چادر مادرم‌ را گرفتم‌ و این‌ تنها روزی‌ بود که‌ من‌ برای‌ چند ساعت‌ بدون‌ چادر بودم‌. (زهرا حسینی)زنان + جنگ - قافله شهدا

+ به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم. چه می‌دیدم؟ زنان و مردان بی دست و پا، پیکرهای بی‌سر، پاره‌های گوشت، کودکان زخمی و نیمه جان. مشغول شدم. من که حتی تحمّل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مُچ پا توی خون بودم... خواهرم (شهناز) را دیدم و جلو رفتم. اما او بی توجه به من کار می‌کرد. در چهره‌ی تمام بچّه‌ها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمی و شهید می‌آوردند. بیش‌تر آن‌ها از طالقانی و پایین شهر بودند... با این‌که بی خوابی و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، باید می‌ماندم. احتیاج به کمک بود. صبح با خواهری برای نماز رفتیم. خیلی از مادران و زنان، شهدا را می‌شستند. فرزندان یک‌دیگر را، بچّه‌های خودشان را، اشک می‌ریختند و می‌شستند. بعضی هم قبر می‌کندند... چند روز بعد که خواهرم شهید شد و می‌خواستیم او را دفن کنیم، جلوی مسجد جامع، برادرم حسین را دیدم. به او گفتم: بیا، می‌خواهیم شهناز را دفن کنیم. گفت: من نمی‌آیم! عراقی‌ها از دروازه‌ی شهر وارد شده‌اند و جنگ تن به تن شروع شده. آن‌جا بیش‌تر به من احتیاج است ... آخر سر هم مادرم با دست‌های خودش خواهرم را در قبر گذاشت... (شهلا حاجی‌شاه)
+ عراقی‌ها در ورودی‌ گمرک‌ را به‌شدّت‌ زیر آتش‌ داشتند. یک‌ نفر کنار این‌ در مجروح‌ افتاده‌ بود. به‌ هر زحمتی‌ بود پانسمانش‌ کردم‌ و آن‌ برادر و خواهر وطن‌خواه‌ که‌ با هم‌ بودیم‌ مجروح‌ را سوار جیپ‌ کردند و به‌ عقب‌ بردند. من‌ ماندم‌ تنها. امکان‌ داشت‌ هر لحظه‌ اسیر بشوم‌. چرا که‌ صد، صد و پنجاه متر بیش‌تر با عراقی‌ها فاصله‌ نداشتم‌... از دور دیدم‌ یک‌ نفر با لباس‌ سبز که‌ مخصوص‌ عراقی‌ها بود، نزدیک‌ می‌شود... آمد نزدیک‌ دیدم‌ از بچّه‌های‌ خرمشهر است.‌ به‌ من‌ گفت:‌ نمی‌ترسی‌؟
 گفتم‌: اگر می‌ترسیدم‌، این‌جا نبودم‌. (زهره‌ فرهادی‌)

+ از نهم مهر، دیگر رفتن به قبرستان ممکن نبود. ناچار جنازه‌ها را به شهرهای دیگر می‌فرستادیم. شهدا را درون نایلون با لباس خودشان دفن می‌کردیم، چرا که آبی برای غسل و پارچه‌ای برای کفن نداشتیم. پس از دفن، تیمم می‌کردیم و بالای سرشان نماز می‌خواندیم. بچّه‌ها غریبانه شهید می‌شدند و اکثرشان گُمنام می‌ماندند. (بهجت صالح پور)
+ یک‌ روز مهدی‌ آلبوغبیش‌ آمده‌ بود که‌ به‌ ما سر بزند. گفت‌: این‌جا خطرناکه‌. نباید شب‌ها این‌جا بخوابین‌؛ چون‌ تو گوشه‌ و کنارش‌ مهمّات‌ انبار کردیم‌. برین‌ بلوار روبرو برای‌ خودتان‌ خندق‌ و گودال‌ بکنین‌ و مستقر بشین‌ تا هم‌ در امان‌ باشین‌ و هم‌ مواظب‌ باشین‌ که‌ منافقا برای‌ بردن‌ مهمّات‌ نیان‌. ما در آن‌ زمان‌ نمی‌دانستیم‌ مهمّات‌ تا چه‌ حدّی‌ خطرناک‌ است‌. حتی‌ روی‌ صندوق‌های‌ فشنگ‌ می‌خوابیدیم‌. آلبوغبیش‌ می‌گفت:‌ روی‌ صندوق‌ها نخوابین‌. اگر یه‌ تیر به‌ شما یا به‌ این‌ صندوق‌های‌ فشنگ‌ بخوره‌، همه‌تون‌ می‌رین‌ هوا. (سهام طاقتی)
زنان + جنگ - قافله شهدا+ سرویس‌ بهداشتی‌ مسجد جامع‌، به‌ دلیل‌ ازدحام‌ نیرو، چندان‌ وضعیت‌ مطلوبی‌ نداشت‌. برای‌ همین‌، هر روز برای‌ تمیز کردن‌ آن‌ اقدام‌ می‌کردیم‌. باور کنید اگر خانه‌‌ی خودمان‌ بود، این‌ کارها را نمی‌کردیم‌. اما میدان‌، میدان‌ دیگری‌ بود. تا زانو توی‌ کثافت‌ می‌رفتیم‌، دستمان‌ را فرو می‌بردیم‌ و چاه‌ را تمیز می‌کردیم‌. برایمان‌ خیلی‌ سخت‌ بود، اما حفظ‌ شرف‌ و دین‌ اجازه‌‌ی تردید به‌ ما نمی‌داد. باید هر کاری‌ که‌ از دست‌مان‌ برمی‌آمد ،می‌کردیم‌. (زهرا حسینی)
+ من‌ و زهره‌ قبل‌ از رسیدن‌ به‌ گمرک‌ از ماشین‌ پایین‌ پریدیم‌. عراقی‌ها تا گمرک‌ رسیده‌ بودند و ما برای‌ دفاع‌ رفته‌ بودیم‌. می‌خواستیم‌ تا آن‌جا که‌ سلاح‌ و مهمّات‌ داریم،‌ بجنگیم‌. مسافتی‌ را زیگزاگ‌ رفتیم‌. از بشکه، کارتن‌ و جعبه‌های‌ چوبی‌ خیلی‌ بزرگ‌ به‌ عنوان‌ سنگر استفاده‌ می‌کردیم‌ و برای‌ هم‌ خط‌ آتش‌ می‌بستیم‌.
یعنی‌ برای‌ جلو رفتن‌ بچّه‌ها و کم‌ شدن‌ حجم‌ تیراندازی‌ دشمن‌ اسلحه‌ را روی‌ رگ‌بار می‌گذاشتیم‌ و از بالای‌ سر بچّه‌هایی‌ که‌ دولا دولا جلو می‌رفتند، به‌ طرف‌ دشمن‌ تیراندازی‌ می‌کردیم‌ تا آن‌ها راحت‌تر بتوانند تغییر موضع‌ بدهند. سنگر به‌ سنگر جلو رفتیم‌ تا به‌ جایی‌ رسیدیم‌ که‌ ریل‌ راه‌ آهن‌ بود... ریاض‌ بدون‌ هماهنگی‌ جلو رفت‌.یکی‌ از بچّه‌ها به‌ دنبالش‌ رفت‌ و بعد از چند دقیقه‌ خبر آورد که‌ ریاض‌ تیر خورده‌ و زمین‌ افتاده‌ است‌...(سهام طاقتی)

پی نوشت:
- نقشه خرمشهر و نحوه اشغال اون رو، (قبل و بعد عملیات بیت المقدس) اینجا می تونین ببینین: 1 - 2 - 3 - 4
- اینم یه کلیپ برا موبایل راجع به عملیات بیت المقدس که توصیه میکنم حتما نگاه کنین. (کلیپ عملیات بیت المقدس)
- قبلا هم یه مطلبی راجع به شیرزنان جنگ نوشته بودم، حتما بخونین: ماجرای زنی که به تنهایی چندنفر رو اسیر و نابود کرد..
- اینجا هم یه سنگره که هر دوهفته یکبار محفل انس با شهدا (با ذکر خاطره، مسابقه و اهدای جوایز و ....) برگزار میشه، برنامه بعدیمون چهارشنبه 4/3/90 – ساعت 18 است. ایشالله این برنامه با محوریت حماسه سوم خرداده... همه تون دعوتین....



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 90/3/3 - ساعت 10:46 صبح
لبیک

خیلی وقتها راحت و آسوده از شهدا یا خانواده شون حرف می زنیم و متوجه نمیشیم کی بودند؟ چیکار کردند؟ و چه حسی دارند؟ باید باهاشون بود، زندگی کرد و نفس کشید تا شاید یه گوشه ای از سختی هاشونو بتونیم درک کنیم. باید باشید و ببنید که یه مرد 30 و اندی ساله (نه یه دختر بچه که احساسیه) که خودش بچه داره و داره یه زندگی رو می چرخونه چطور وقتی یاد بابای شهیدش میکنه مثل بچه کوچولوها بغض میکنه و های های گریه می کنه که دلم برا بابام تنگ شده.... باید بود و دید وقتی مادر دو شهید که بچه های دوقلوش رو تو جبهه ها داده وقتی زنده بود و تسبیح رو تو دستش می چرخوند بجای خیلی از اذکار، ذکر شده بود اسم بچه هاش...! گوش رو که جلو می بردم می شنیدم که بچه های شهیدش رو صدا میکنه و می گه: حسن جان، حسین جان.... باید باشیم و ببینیم که مادر شهید جلاییان که تنها فرزندش رو تو جبهه فدا کرد، الان بعد گذشت این همه سال چطور با خاطرات تنها مونس و آرزوش می گذرونه و آب میشه.... حتی خیلی از اونایی که ظاهر و تیپشون عوض شده هم وقتی یه جور با باباشون تنها می شن همه ی این عقده های چند ساله ی بی بابایی رو با گریه بیرون می ریزن...
رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده ام....

پیرمردان در جبهه - قافله شهدا - عکس تزیینی استتو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم.
گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند.

اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 90/2/23 - ساعت 2:50 صبح
لبیک

16 بهمن که میاد یاد عزیزی تو دلمون روشن میشه که به معنای واقعی عاشق شهادت بود و به همه ثابت کرد میشه تو وسط شهر زندگی کنی و شهر زده نشی. می تونی منجلاب و باتلاق گناه آلود پایتخت، تو رو تو خودش نکشه و نه اینکه فقط خودتو بیرون بیاری، بلکه خیلی از هم محلی ها، هم شهری ها، هم استانی ها و حتی هم میهن هاتو راهنمایشهید محمد عبدی - قافله شهدای کنی. آره!! هم میهن ها....
تو همین مدت کوتاهی که خدا توفیق داده و به برکت اون چند سلام و علیکی که با محمد داشتم و احساس دِینم، چند فرازی از زندگی سراسر نور اون عزیز رو تو قافله گذاشتم خیلی چیزها شنیدم و خیلی ها از شهید محمد عبدی چیزایی رو گفتن که عظمتش رو بیشتر نشون میده. با اینکه محمد شاید تو خیلی از شهرهای کشور عزیزمون نرفته بود ولی الان از خیلی از جاهای ایران دوست و رفیق داره که فقط بخاطر اون اخلاصش می تونه باشه و بس... این یه نمونه کوچیکشه از عزیزی بنام مسافر که سال 86 برا قافله فرستاده بود:
.... می دونید درست چند سال پیش یادواره شهدای نیروی انتظامی یه کتابی به دستم رسید به اسم (مسافر) اونقدر رابطه قلبی با صاحب کتاب یعنی شهید محمد عبدی پیدا کردم که درست بعد از هر نماز فقط یکی دوساعتی باهاش حرف میزدم ازش کمک میخواستم،مثل خودش که برا شهدا نامه مینوشت شروع کردم براش نوشتن!! دفتر دلنوشته هامو برا شهید عبدی همه جا با خودم می برم. حتی اردوی بلاگ تا پلاک هم همرام بود. توی اون کتاب همه زندگیش همه دستنوشته هاش بود الا محل دفنش. خیلی دلم میخواست سر مزارش برم. بیتاب بیتاب شده بودم تا اینکه یه شب اومد تو خوابم و آرومم کرد. حالا شرح خوابم بمونه... خیلی جاها هوامو داره اما من قدر نمیدونم آخرین بار هم چند شب پیش اومد سراغم. فردا صبحش با یکی از رفقا رفتیم تپه نورالشهدا (مزار شهدای گمنام) کلی گریه کردم و مطمئنم که خواب چند شب پیشم امشب تعبیر شد ...
حالا برا تیمن و تبرک یکی دیگه از نوشته های نورانی محمد عزیز رو توقافله می ذارم، فقط به امید اینکه ازمون راضی باشه و برامون دعاااااااا کنه....

بسم رب الشهدا

نمی دانم با چه جملاتی باید نهایت غم و اندوه یا نهایت شادی و سرور را بیان داشت. راستش اصلا نمی دانم این دل بیچاره ام مسرور است یا محزون. خداوند حقیر را توفیق داد تا ساعتی را در کنار شهیدی دیگر از شهدای عزیز بگذرانم. حدود ساعت 5/4 بود که کمربندم را محکم بسته بودم. آماده پرواز بودم شنیدم که علت تاخیر پرواز یک مهمان ویژه است. ناگهان دیدم آمبولانسی کنار هواپیما ایستاد. گروهی از آمبولانس پیاده شده بودند و گروهی هم با ماشین هواپیمایی آمدند. در آمبولانس باز شد. خدا میداند در آن لحظه تمام وجودم غرق غم واندوه گردید، اما چند لحظه بعد شادی و اطمینان قلبی تمام وجود را پوشاند. خدایا چه توفیقی، چه سعادتی همراه با سبکبالی باید یک ساعت پرواز کنم. بلند شده بودم و مرتب می گفتم شهید آوردند شهید آوردند. چند نفر متوجه من شده بودند و از شیشه هواپیما بیرون را نگاه می کردند.
تابوت یک شهید را که مزیّن به پرچم جمهوری اسلامی ایران بود از آمبولانس درآوردند و درون هواپیما گذاشتند. با خود می گفتم یا صاحب الزمان پرواز شهدا کجا و پرواز انسانهای خاکی و زمینی کجا؟ چقدر محبوبند نزد خداوند! پرواز در پرواز، همه اش در طول مسیر با خود می گفتم کاش الان کنار او بودم. خدایا تو چقدر او را دوست داری، تو چقدر او را به خود نزدیک کرده ای، آری، اگر او خود را به تو نزدیک نمی کرد امکان نداشت.
حبیبا! چه لذتی دارد عشق بازی با تو، تو معشوق و ما عاشق سر به سر گذاشتن با معشوق چه لذتی دارد. نشاندن لبخند رضایت بر چهره او چه لذتی دارد. گاهی هم گریه های او زیباست. چقدر لذت دارد گریه عاشق در فراق معشوق در مرتبت دنیایی که این لذتهای کاذب بر جان و روان آدم تاثیر دارد در معنویات چه ها که شود.
روحی و جسمی لتراب مقدمه الفداء
هواپیما که بر زمین نشست آمدم پایین و منتظر بودم که او را بیاورند. ولی بی فایده بود.
از دور بر او سلام دادم می خواستم به آن سرباز بگویم اگر سعادت زیارت داشتی از جانب من او را ببوس، او را ببو و به او بگو التماس دعا، شفاعت.......

فیلم شهید محمد عبدی - قافله شهداء پی نوشت:
- اینم به عنوان هدیه: قطعه ای کوتاه از فیلم شهید محمد عبدی (کیفیت متوسط 3gp - حجم 2.5 مگ) - (کیفیت خوب mp4 - حجم 6.5 مگ)
- اینا رو هم تو همین رابطه بخونین:
عاشق واقعی شهادت - شهیدی که ثابت کرد باب شهادت بسته نیست
- نوای وبلاگ هم ذکر خاطره از زبان همرزم شهید محمد عبدیه که نحوه شهادتشون رو هم توضیح داده.



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/11/17 - ساعت 1:5 صبح
لبیک

شهید علمدارقبلا هم گفته بودم که نمیشه از کنار 11 دی به آسونی گذشت، روزی که یه عاشق پرکشید و دقیقا تو سالروز تولدش، رجعتی به سوی پرودگارش داشت... "ارجعی الی ربک راضیة مرضیة".
امسال توفیق شده و زوایای پنهان زندگی سید مجتبی رو از زبون مادر بزرگوارشون می خونیم...
- سید مجتبی فرزند اول و پسر بزرگم بود . دو دختر و دو پسر دیگر نیز دارم .
سید 21 رمضان سال 1345 به دنیا آمد ، وقت اذان صبح ! من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم ، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده ، اما آقا گفتند : ( ما علی در فامیل داریم ) ؛ قرار شد اسمش را امیر بگذاریم . بعد که برای ثبت اسم سید می رود ، نام بچه را می پرسند فراموش می کند و ناخود آگاه می گوید ، ( سید مجتبی ) در صورتی که اسم برادر من مجتبی بود .
- از طفولیت او را بغل می کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین علیه السلام می بردم . بالاخره در آن مجلس ها برای امام حسین علیه السلام گریه می کردم . به بچه شیر می دادم و لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت علیه السلام عجین شد .
از بچگی اهل بیت علیه السلام را دوست داشت و همراه پدر بزرگش زنجیر می زد و سینه زنی می کرد و هر جا که پدر بزرگش می رفت او هم می رفت . مخصوصا به امام حسین علیه السلام خیلی علاقه داشت و همین طور به حضرت رقیه ؛ به ایشان می گفت : عمه کوچولو ، کی می شود بیایم به زیارتت ، قبر کوچولویت را ببوسم به حضرت زینب می گفت : عمه سادات ! ما با هم فامیل هستیم . و به طور کلی عشق خاصی به ائمه و اهل بیت علیه السلام داشت .
- از جبهه شروع کرد . همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و ... مصیبت می خواند و یادی از اهل بیت علیه السلام می کرد . واقعا از اعماق قلب می خواند و دلش می شکست ، زبانی و ظاهری نبود ؛ اما بعد از جبهه به صورت جدی مداحی می کرد .
اسم ائمه به خصوص امام حسین علیه السلام که می آمد منقلب می شد . یک سال غروب عاشورا ، شام غریبان گرفته بودند ؛ بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه ای می زند که از هوش می رود ، دیدم دیگر صدای سید مجتبی نمی آید ، گفتم ؛ بچه از دست رفت ، سریع آمدم دیدم او را وسط سالن خوابانده اند و آب به سر و صورتش می زنند .
دختر شهید علمدار - قافله شهدا- وقتی پدر شد احساس عجیبی داشت ، از بیمارستان آمد خانه ی ما ، از در که آمد شروع کرد به شعار دادن : ( صل علی محّمد دتر (دختر) من خوش آمد ) . خواهرش گفت : (هان مجتبی بابا شدی !)
گفت بله خدا به من رحمت داد . ادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 89/10/14 - ساعت 7:13 صبح
لبیک

مُحرّمه و تمام عرشیان و فرشیان به عزای سبط نبی اکرم(ص)، عزادار و سیه پوشند. وقایع زیادی تو جریان دفاع مقدس هست که ارتباط و علقه ی رزمندگان و .... رو با اهل بیت(ع) و مخصوصا حضرت ارباب(ع) نشون میده که فقط به عنوان تبرک قافله شهداء به نام مقدس حسین(ع) به یکی ، دو مورد اون اشاره می کنیم.
مجروح که شد، به اسارت دشمن در اومد و تو اونجا به شهادت رسید. اونو دفن کردند و شونشهید محمدرضا شفیعی - قافله شهداءزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمدرضا سالم مونده، سالمِ سالم...
صدام گفته بود این جنازه این‌طور نباید تحویل ایرانی‌ها داده بشه. اونو سه ‌ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد. رو پیکرش آهک ‌پاشیدند، ولی باز هم بی‌تأثیر بود.
بعدها یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت؛
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت.
ـ هیچ‌وقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌شد؛
ـ هر وقت برا امام حسین(ع) گریه می‌کرد، اشک‌هاش رو به بدنش می‌مالید....
مادرش هم میگفت: به امام زمان(عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌اومد، رفتن به جمکران رو ترک نمی‌کرد.

شهید برونسی یه ‌بار تعریف می کرد: «داشتیم مهمات بار می‌زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یه دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می‌کرد و مهمات می‌ذاشت توی جعبه‌ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه‌های دیگه اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی‌دیدندش. رفتم جلو، سینه‌ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.»
روش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگه شما در راه برادر من زحمت نمی‌کشید؟ (یاد امام حسین(ع) از خود بی‌خودم کرد. گریه‌ام گرفت.) خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می‌کنیم.

نقل از کتاب ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص76

پی نوشت:
- نوای وبلاگ رو از دست ندین. خیلی دلنشین و جانسوزه. تا آخرش رو گوش کنین.
- اینا رو هم در همین رابطه از دست ندین: شهیدی که بواسطه امام حسین(ع) مادر خود را شفا داد - شهدا و امام حسین(ع) - تفحص و زیارت عاشورا



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/9/15 - ساعت 9:34 عصر
لبیک

در سالروز عید الله الاکبر، روز اکمال دین و اتمام نعمت و در ایام فرمان پیر جماران حضرت روح الله (ره)، مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی بسیج متضعفین، مفتخریم به اطلاع برسانیم بعد از طرحهای قافله قاریان قرآن شهداء، موبایل خاربات مسنجر قافله شهداء کی 1 و 2 ، سامانه پیامک قافله شهداء و ... طرح ربات مسنجر قافله شهداء را به تمامی دوستداران و عاشقان شهداء و فرهنگ ناب دفاع مقدس ارائه کنیم.
بعد از استقبال گسترده از سیستم پیامک قافله شهداء که با هدف انتشار پیامهای ارزشی در تلفنهای همراه صورت گرفت برآن شدیم که چنین قابلیت را در مسنجر که یکی از پرطرفدارترین برنامه های دنیای نت بوده ایجاد کرده تا علاوه بر گسترش پی ام های مرتبط، بمرور زمان بانک اطلاعاتی از پی ام های دفاع مقدس و شهداء جمع آوری شده و برای عموم کاربران نت قابل دسترسی باشد.
روش کار بسیار ساده بوده و بدین ترتیب است که هر کدام از علاقمندان می توانند آیدی pm.shohada را اد کرده (که در صورت آنلاین بودن ربات مسنجر، بلافاصله تایید شده) و بعد از آن با وارد کردن عددی از 1 به بالا (در مرحله اول تا 185) پیامهای مختلف را دریافت نمایند.
تذکر:
- در مرحله رونمایی و آغاز بکار 185 پیام آماده شده که هر هفته 10 پیام اضافه شده و بروز می گردد. (تا 20 اسفندماه، 340 پی ام آماده است. یعنی از 1 تا 340)
- اگر برنامه یاهو مسنجر بر روی سیستم نصب دارید و الان آیدی تان باز است روی این لینک کلیک کنید و اعداد را به آیدی ربات بفرستید.
- در کنار هر پیام یک عدد نمایش داده خواهد شد که جهت دسترسی آسانتر به پیام خاص و مورد نظرتان است. بدین ترتیب که اگر پیامی را دریافت کردید و بعدها مجدد نیاز به دریافت آن را داشتین فقط کافیست عدد کنار آن پیام را با عبارت shohada ارسال کرده و آن پیام را دریافت کنید. به عنوان مثال: shohada 20    یا   shohada 41  و ....
- قابلتهایی مثل جستجو بصورت موضوعی و .. نیز در این ربات در نظر گرفته شده که بزودی اطلاع رسانی خواهد شد.
- در حال حاضر آنلاین بودن ربات مسنجر بستگی به آنلاین بودن پشتیبانی آن دارد که سعی بر آن است روزانه بین ساعات17تا 24 ربات آنلاین باشد. البته در نظر داریم در آینده ربات را شبانه روزی کرده تا در تمام ساعات شبانه روز آنلاین باشد.
- این طرح نیز مثل طرحهای گذشته – جهت نیل به اهداف عالیه – نیازمند نظرات سازنده و پیشنهادات شما عزیزان خواهد بود که بی صبرانه منتظر نظرات ارزشمندتان هستیم.
- اگر دوست دارید که در خیرات این طرح شریک شده و قدمی در ترویج این فرهنگ بردارید، آن را در بین دوستانتان تبلیغ نمایید. ضمناً در صورتیکه لوگوی این طرح (این عکس) را در وبلاگ یا سایت خود استفاده کردید به ما اعلام کنید تا نامتان به عنوان حامیان معنی این طرح در ذیل همین پست درج گردد.
و حرف آخر اینکه: خدایا! فتقبل هذا القلیل....

دعااااااااااامون کنین



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/9/5 - ساعت 3:41 عصر
لبیک

<      1   2   3   4   5   >>   >
این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس