اي شلمچه بگو سرخي خورشيد سر زمينت از چيست؟مگر خورشيد را در تو سر بريدند كه آسمانت به رنگ بركه هاي خون شهيدان است؟ مگر سروها را به خاكت كمر شكسته اند كه خاكت آرامگاه نخل هاي نگون گشته است؟
اي اروند بگو از چه اين سان نام وحشي به خود گرفته اي؟آيا وحشيگري تو به خاطر بلعيدن ياس ها و نسترن ها نيست؟ مگر خون آلاله ها چه داشت كه هر چه بيشتر نوشيدي تشنه تر شدي؟
خدايا ،سراسر زندگيم آكنده از درد است و اين گران بهاترين سرمايه زندگي من است.نگاه و احساس من با درد آشناست.درد چنان با وجودم عجين گشته است كه تحمل دوري از آن را ندارد.
خدايا، تو را سپاس مي گويم كه اين نعمت عظيم را بر من ارزاني داشتي و آن را وسيله سعادت من قرار دادي .با آن كه مردم از درد گريزانند ولي آرامش وجود من وابسته با آن استو آن درد عشق ولايت و شهادت است و تنها دردي است كه درمانش را نمي طلبم كه بسياري خواهند گفت ديوانه و راست خواهند گفت كه در عشق ولايت و شهادت ديوانه ترينم