از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثهي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ ميگن شهيد شده.»
نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.
جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»
بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.
هوا سنگين بود. هيچكس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برميگشتيم، هرچه دورتر ميشديم، ميديدم كوتاهتر ميشوند. انگار آنها هم تاب نميآورند.