• وبلاگ : قافله شهداء
  • يادداشت : دستِ غيب امام زمان(عج) در جبهه ها
  • نظرات : 12 خصوصي ، 37 عمومي
  • پارسي يار : 9 علاقه ، 18 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     

    از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثه‌ي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.

    قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور مي‌افتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچه‌ها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ مي‌گن شهيد شده.»

    نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يك‌دفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.

    جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»

    بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرق‌گير قهوه‌اي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.

    هوا سنگين بود. هيچ‌كس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسيجي‌ها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند. ساختمان‌ها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برمي‌گشتيم، هرچه دورتر مي‌شديم،‌ مي‌ديدم كوتاه‌تر مي‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمي‌آورند.

    ااااااااااااه ببخشيد حواسم نبود كامنت اوليم رو خصوصي كردم

    اگه ميتونيد درستش كنيد بي زحمت

    پاسخ

    اتفاقا ديدم. ولي گفتم شايد نظرتون دوست دارين خصوصي باشه و تغييرش ندادم.

    خوندم

    شما دقيق تر نوشتيد ممنون

    مو به تن آدم سيخ ميشه اونجا آدم حضور شهدا و فضاي معنويش رو قشنگ حس ميکنه

    اللهم عجل لوليک الفرج

    سلام

    راستش نمونه هاي زيادي ازين دست شنيدم

    چندروز پيش هم كه اردوي راهيان نور رفته بوديم در ارتفاعات كرمانشاه راوي تعريف ميكرد كه وقتي يكي از رزمنده ها اسير ميشه عراقي ها بهش پيله ميكنن و ميگن بايد فرمانده تون رو لو بدي اونم هرچي ميگفته فرماندمون فلانيه اونا قبول نميكردن و ميگفتن اون آقايي كه ديشب با اسب بوده و نوراني بوده و شمشير داشته ما اون رو ميخوايم

    پاسخ

    سلام گرامي.

    اولا ممنون كه به وب خودتون سر زدين.

    ثانيا صحيح مي فرمايين. اون واقعه رو هم اينجا نوشتم...

    سلام دوست عزيز!

    مطلب معنوي بود!من هم يك وبلاگ درباره شهيدان دارم! اگه يك سري بزنيد و منو راهنمايي كنيد ممنون ميشم!

    درضمن شما لينك شديد! اگه لايق دونستيد منو با اسم پرواز نور لينك كنيد!

    سلام
    خيليي قشنگ بود
    حريم جبهه ها حالي دگر داشت
    بر آنجا مهدي زهرا نظر داشت
    سلام داش محسن...خوبين شما؟خيلي جالب بود.دستت درد نکنه...از اين بعد زود به زود ميام بهت سر مي زنم...راستي اهل رفاقت هستي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    + خاك 
    سلام
    آدمي سرشت از خاک دارد اگر خاکي نباشد آدمي نيست
    از اينکه بهم سر زديد ممنون .
    با احترام خاک.

    بسم رب المهدي روحي فداه

    و مگر نه اينکه سفر عشق سفر کرب بود و بلا؟!

    التماس دعا

    يا علي عليه السلام

    سلام.............
    چقدرهمه چيز برام تازه است با اينكه قديميه ... دوست قديمي سلام

    بسم الله...

    عنايت ِ آقا اين روزها هم ياري رسان است.

    دعامون كنيد.

    ممنون از شما موفق باشيد

    سلام وتشكر

    از اينكه ما را قابل ميدانيد و خبرنامه اتان را ارسال ميكنيد متشكرم وقتي اين خاطرات را ميخوانم دل دردمندم گاه به شور و شوق ميافتد گاه غمگين ميشوم و هز اران چرا و اما و چطور مغزم را احاطه ميكند . سه موردي را هم كه اشاره كرديد باز كردم و پايين صفحه گذاشته ام تا بعد از ارسال پيام براي شما بخوانم. بهرحال اين وبلاگ را خيلي دوست دارم و احساس ميكنم برايم بهترين است . موفقيت و سلامتي هميشگي شما را خواهانم .

     <      1   2   3      >