• وبلاگ : قافله شهداء
  • يادداشت : پابوس از كرمانشاه تا مشهد
  • نظرات : 3 خصوصي ، 20 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    پيرمردي جلوي ابراهيم رو گرفته بود. مي گفت:
    فرزندم از شما راضي نيست!
    ابراهيم با تعجب پرسيد:
    چرا پدر جان مگه فرزندشما کيست؟
    پيرمرد گفت:
    من پدر همان شهيدي هستم که چند روز پيش پيکرش رو شما از "بازي دراز" برگردونديد.
    ديشب پسرم رو توي خواب ديدم؛ مي گفت: اون مدتي که در بازي دراز ، گمنام افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر مي زدند اما حالا ديگه خبري نيست...
    <مي گويند شهداي گمنام مهمان ويژه ي حضرت صديقه هستند!>
    اشک در چشمان ابراهيم حلقه زد..
    مي دانستم به چه فکر مي کند
    گمنامي...


    سلام بر ابراهيم
    نشرپيام آزادي


    به ما هم سر بزن يا علي
    پاسخ

    ...... سلام. خيلي زيبا بود. ممنون. چشم...