شعرشهيد
امشب از دل من شكايت مي كنم
عشق را با غم روايت مي كنم
ساقيا ! اي من فداي دست تو
ده شرابي تا شوم سرمست تو
ساقيا! خواهم شراب ناب ناب
تا كند هر ذره ام را آفتاب
سالها مي را نمودم جستجو
تا شدم يك لحظه [با] او روبرو
اندر آن ظلمت سراي پر پليد
ناگهان جام مي ساقي رسيد
شور عشقش در دلم شد منجلي
باده را ديدم بگفتم يا علي(ع)
سرکشيدم باده را من بر ملا
تا شوم عازم به دشت كربلا
خون زدست و پيكرم فواره كرد
عشق «هو» آخر مرا صد پاره كرد
«شاهدي» و آن «غلامي»(1)ناز من
شد انيسم با «حسن»(2) همراز من
«صابرم» غرق احسان توأم
ريزه خوار سفره نام توأم