سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

شهید ابوالقاسم دهباشی - قافله شهداچند شب پیش بود که مسعود(+زنگ زد و گفت که قراره رفقای باباش بیان خونه شون و دعوت کرد منم برم. قبل از اینکه ماجرای اون جلسه و مهمونی رو توضیح بدم تو پرانتز بگم که پدر مسعود (حاج قاسم) با همین رفقایی که قرار بود بیان، جزء ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودند که از ابتدای جنگ فعالیتهای خاص و ویژه ای داشتند که اینجا مجال اون توضیحات نیست. یه تعداد از این بچه ها ساکن یه محله و کوچه تو تهران بودند به نام کوچه نقاش ها، تو اطراف میدون شوش، با اون اخلاقیات و تربیت خاص اون منطقه که خیلی ها خبر دارند. یکی از بازمانده های اون جمع به نام سید ابوالفضل کاظمی خاطرات اون کوچه و سیر زندگیشون تا رفتن به جبهه و شهادت دوستانشون رو تو کتابی منتشر کرده به نام "کوچه نقاش ها.." که حدود 3-2 ماهی از رونمایی کتاب می گذره و تا اون شب خبردار شدیم که به چاپ هفتم (طی 70 روز) رسیده. حالا با توجه به اینکه یکی از ساکنین اون کوچه و اعضای موثر همون گروه حاج قاسم دهباشی بوده اینا قرار بود بعد از انتشار کتاب سری به خونه ی شهید بزنند و عرض ادبی کنند.

قرار بود ساعت 7 برسند ولی با اینکه ساعت 5 از تهران راه افتاده بودند حدود 4 ساعتی تو ترافیک آخر هفته ی اتوبان گیر کرده بودند و 9 شب رسیدند. خیلی صحنه ی قشنگی بود. رفقایی که اون چند سال با هم بودند، الان بعد از حدود 25 سال همدیگه رو می دیدند. سید ابوالفضل همونطور که قبلاً از مسعود هم شنیده بودم خیلی داش مشتی و خودمونی حرف می زد. می گفت تو راه هم از حاج قاسم کمک گرفته. بعد اینکه چند ساعتی تو اتوبان گیر کرده بودند مسیر رو عوض میکنن و از جاده مخصوص میان ولی اونجا هم همین وضعیت رو داشته. تعریف کرد که گفتم: حاج قاسم خودت ما رو دعوت کردی. اگه دوست داری بیاییم یه کمکی کن وگرنه برگردیم تهران. می گفت بعد از اون یه دفعه راه انگار باز شد و تا کرج بدون مشکل اومدیم....
کوچه نقاش ها - قافله شهدابعد یه سری ناگفته ها از چاپ کتابش و سانسورها و فیلترهاش!!! گفت و اینکه حدود 50 صفحه از کتاب رو که راجع به حاج احمد بوده، بنا به دلایلی!! چاپ نکردند و اینکه چطور جرقه ی اولیه نوشتن این کتاب به ذهن نویسنده ش رسید. بعدش ماجرای دیدار خودشون با حضرت آقا(حفظه الله) بعد از انتشار کتاب رو گفت که دو روز قبل از دیدار، تو بیمارستان بستری بوده که بهش خبر می دن قراره بره پیش آقا. میگفت: تازه نشسته بودیم که یه دفعه بخیه ی پام پاره شد و ترسیدیم که خودن به زمین برسه که آقا چفیه شون رو در آوردند و دادند بهم و منم بستم به پام. بعد هم آقا به بچه های حوزه هنری می گن که این کتاب هم مثل "دا" پرفروش میشه. آخرش هم (بنا به قرابتی که داشتند و بچه ها رو می شناختند) سراغ بچه های جنگ نامنظم (و خود حاج قاسم) رو از سید میگیرند که میگن شهید شده.

اون شب خیلی جلسه ی آسمونی و قشنگی شده بود. اصلا دلم نمی خواست تموم بشه. من که حتم دارم روح حاج قاسم هم ناظر اون جمع بود. بعد سید چند تا خاطره از حاج قاسم گفت که بفهمیم برا چی تو کتابش به حاج قاسم لقب "معلم کوچه ی نقاش ها" رو داده. کسیکه امثال احمد قیصر (که تو کتاب توصیفاتش اومده) رو از اون همه خلاف و اشتباه به راه راست بر گردوند و راهی جبهه کرد. کسیکه به قول سید ابوالفضل، هنوز قدیمی ها و لات و لوتهای اون محله به خوبی ازش یاد میکنند. پیرمرد ها و پیرزنهای اون کوچه هنوز یادشونه که اون روزها حاج قاسم 40-30 تا نون بربری می خرید و می اومد بین مردم محل پخش میکرد و یه جوری نمک گیرشون می کرد یا اینکه سال 1350 تو اون محل با اون همه قمارخونه و مشروب فروشی و... چطور برا بچه ها کلاس قرآن می ذاشت و امتحان احکام می گرفت و جایزه بهشون می داد (یه نمونه از اون اسناد تو ضمیمه کتاب هست) و یا بچه ها رو جمع می کرد و ماشین میگرفت و می برد استادیوم امجدیه تا بازی قرمزها رو ببینن و همونجا هم نماز میخوند و..... و..... و.....

اینم یه نمونه دیگه از اون مرد بزرگ. سید ابوالفضل کاظمی - قافله شهدا
سید ابوالفضل می گفت: چند وقت پیش تو مشهد برا یه جمعی از حاج قاسم تعریف می کردم، بعد از جلسه یکی که یه پاش هم قطع بود اومد و بعد اینکه اطراف خلوت شد گفت بذار خاطره ی خودمو برات نقل کنم. می گفت:
اوایل انقلاب یه بار با دو تا از رفقا مشروب گرفته بودیم و می خواستیم بخوریم که کمیته اومد و ما رو گرفت. پدر و مادر اون دو تا رفیقم اومدند و تعهد دادند و اونا رو آزاد کردند ولی چون من کسی رو نداشتم همونجا موندم. چند دقیقه بعد یکی اومد و گفت تو هم آزادی. پرسیدم برای چی؟ کی ضامنم شده؟ اول نمی گفتند ولی بعد از اصرار فهمیدم کسی به نام دهباشی ضمانت کرده و گفتند اگه می خوای ببینیش شبهای جمعه تو مسجد جامع هست. شب جمعه رفتم که ازش سوال کنم دلیلش چی بوده و ازش تشکر کنم ولی هرچی توضیح دادم انگار منو نمی شناخت و اصلاً به روم نیاورد. داشتم بر می گشتم که گفت: سر کار میری؟ گفتم :نه. گفت فلان کارگاه هست. اگه دوست داشته باشی معرفیت میکنم. بعد گفت شبهای جمعه ما اینجا عاشورا می خونیم اگه مایل بودی بیا. اون شخص گفت: یواش یواش تو همون عاشورا پام به این چیزا باز شد و بعد چند وقت هم با دوستان رفتیم جبهه و اونجا جانباز شدم....
و اینطوریه که کسی یه شرابخوار رو میاره تو راه ....

پی نوشت:
شید ابوالفضل کاظمی - کوچه نقاش ها - قافله شهدا- قبل تر هم گفته بودم که بنا نیست تو قافله حدیث نفس بشه و چیزی غیر شهدا گفته بشه ولی چون ذکر این جلسه رو هم خارج از موضوع نمی دونستم اینجا بیان کردم. (+ +)
- قرار شد تو اون شب، که کتابی هم بطور خاص برای حاج قاسم جمع آوری بشه.
- اون شب علاوه بر این همه ذکر آسمونی که شنیدیم سید لطف کرد و یه جلد از کتابش رو بهمون هدیه کرد که دادم اولش چند خطی بنویسه.
- اینم مراسم رونمایی کتاب در خبرگزاری ها
( + + + + + + )
- برا آشنایی بیشتر و خرید کتاب هم به اینجا مراجعه کنید. (+)
- بعدها به امید خدا بیشتر از متن کتاب می ذارم.

دعااااااااااااا یادتون نره تو این ایام که خیلی محتاجم
نثار همه شهدای گمنام و شهید دهباشی صلوات



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/5/20 - ساعت 12:38 عصر
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس