وقتی حرف از جنگ میشه و اون دلاوری ها و استقامت رو یاد می کنیم نمیشه به آسونی از کنار اسم شیرزنان کشورمون گذشت. همون زنانی که سالها نقش مادری خودشون رو به نحو احسن اجرا کردند و امثال همت ها، باکری ها، خرازی ها، باقری و... رو تربیت کردند که هر کدوم از اون سرداران و شهدا، یک اسطوره واقعی برا این مرز و بوم شدند. یا زنانی که همسر و همراه خیلی از این شهدا و جانبازان و رزمندگان بودند و یک تنه زندگی رو سر و سامون دادند تا همسرانشون با خیال راحت بتونن تو جبهه حماسه خلق کنند، یا اون عده از زنان که تو پشت جبهه نقش بسزایی تو کمکهای مردمی به جبهه ها رو داشتند. یه عده دیگه از این شیرزنان هم بودند که بنا به موقعیت و اتفاقات تو خود صحنه ی جنگ حضور داشتند و پا به پای بقیه رزمندگان حضور داشتند و اسمشون برا همیشه تو تاریخ این کشور ثبت شد.
شهدا و جانبازان زن که تعدادشون تو کشورمون کم هم نیست و بعضا در کنار خودمون زندگی میکنن و شاید خیلی از ماها خبر نداشته باشیم که کی بودند و چیکار کردند. چون امسال روز آزاد سازی خرمشهر عزیز و سوم خرداد مصادف با روز میلاد، بزرگ بانوی اسلام و اول شهیده ولایت حضرت صدیقه(س) شده بود، قصد کردم که گوشه هایی هرچند کوچک از عظمت و بزرگی شیرزنان کشورمون تو دفاع مقدس رو نقل کنم تا ادای دینی هر چند کوچک به ایشون کره باشیم:
+ روبروی مسجد جامع، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران. آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمّات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله شیخ شریف، دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصّن کردیم. شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت میخواهد، غذا میخواهد، کارهای پشتیبانی میخواهد. شما مگر چهقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم.(زهرا حسینی)
+ به علّت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیهی خواهران نبود. ناچار شبها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدّم جبهه میرفتیم و دفاع میکردیم. آنجا وضع خیلی فرق میکرد. خمپاره مثل باران میبارید. از چپ و راست گلوله میزدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم، نه میدانستیم خمسهخمسه چیست. بچّهها پا به پای هم و با جان میجنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهانآرا، حفاظت از مهمّات را به ما سپرد. (سکینه حورسی)
+ وقتی رادیو اعلام کرد در پلیس راه احتیاج به کمک است، من و تعدادی از بچّهها به آنجا رفتیم و کوکتل مولوتف درست کردیم، گونیها را پر از شن کرده، در نقاط حساس میچیدیم. هر کس به نوعی کمک میکرد. اوضاع هر لحظه بدتر میشد. تعدادی از خواهران را به پادگانی که در آن دورهی نظامی دیده بودیم، بردند. ما و بقیهی خواهرها به مسجد برگشتیم و پس از تقسیم کارها مشغول کمک شدیم. شبها روی پشت بام با اسلحهی ام ـ یک نگهبانی میدادیم و هر چند ساعت یک بار، پُستمان را عوض میکردیم. (نوشین نجار)
+ به ما خبر دادند که در منطقهی پلیس راه، جنازهی یکی از شهدا روی زمین مانده. من تصمیم گرفتم هرطور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین سه سرباز را با خود بردم با هر زحمتی بود، بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش میگذشت. ترکش شکمش را پاره کرده بود و امعا و احشایش بهآسفالت چسبیده بود؛ بهطوری که وقتی برش گرداندیم، صدای جزجز بلند شد. سربازان گفتند نمیشود او را عقب برد، چون رودههایش پخش شده بود. اما من اصرار کردم. گفتند باید چیزی باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم.
هرچه گشتیم، چیزی پیدا نکردیم و من ناچار چادرم را درآوردم، شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. البته روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم. (زهرا حسینی)
+ به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم. چه میدیدم؟ زنان و مردان بی دست و پا، پیکرهای بیسر، پارههای گوشت، کودکان زخمی و نیمه جان. مشغول شدم. من که حتی تحمّل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مُچ پا توی خون بودم... خواهرم (شهناز) را دیدم و جلو رفتم. اما او بی توجه به من کار میکرد. در چهرهی تمام بچّهها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمی و شهید میآوردند. بیشتر آنها از طالقانی و پایین شهر بودند... با اینکه بی خوابی و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، باید میماندم. احتیاج به کمک بود. صبح با خواهری برای نماز رفتیم. خیلی از مادران و زنان، شهدا را میشستند. فرزندان یکدیگر را، بچّههای خودشان را، اشک میریختند و میشستند. بعضی هم قبر میکندند... چند روز بعد که خواهرم شهید شد و میخواستیم او را دفن کنیم، جلوی مسجد جامع، برادرم حسین را دیدم. به او گفتم: بیا، میخواهیم شهناز را دفن کنیم. گفت: من نمیآیم! عراقیها از دروازهی شهر وارد شدهاند و جنگ تن به تن شروع شده. آنجا بیشتر به من احتیاج است ... آخر سر هم مادرم با دستهای خودش خواهرم را در قبر گذاشت... (شهلا حاجیشاه)
+ عراقیها در ورودی گمرک را بهشدّت زیر آتش داشتند. یک نفر کنار این در مجروح افتاده بود. به هر زحمتی بود پانسمانش کردم و آن برادر و خواهر وطنخواه که با هم بودیم مجروح را سوار جیپ کردند و به عقب بردند. من ماندم تنها. امکان داشت هر لحظه اسیر بشوم. چرا که صد، صد و پنجاه متر بیشتر با عراقیها فاصله نداشتم... از دور دیدم یک نفر با لباس سبز که مخصوص عراقیها بود، نزدیک میشود... آمد نزدیک دیدم از بچّههای خرمشهر است. به من گفت: نمیترسی؟
گفتم: اگر میترسیدم، اینجا نبودم. (زهره فرهادی)
+ از نهم مهر، دیگر رفتن به قبرستان ممکن نبود. ناچار جنازهها را به شهرهای دیگر میفرستادیم. شهدا را درون نایلون با لباس خودشان دفن میکردیم، چرا که آبی برای غسل و پارچهای برای کفن نداشتیم. پس از دفن، تیمم میکردیم و بالای سرشان نماز میخواندیم. بچّهها غریبانه شهید میشدند و اکثرشان گُمنام میماندند. (بهجت صالح پور)
+ یک روز مهدی آلبوغبیش آمده بود که به ما سر بزند. گفت: اینجا خطرناکه. نباید شبها اینجا بخوابین؛ چون تو گوشه و کنارش مهمّات انبار کردیم. برین بلوار روبرو برای خودتان خندق و گودال بکنین و مستقر بشین تا هم در امان باشین و هم مواظب باشین که منافقا برای بردن مهمّات نیان. ما در آن زمان نمیدانستیم مهمّات تا چه حدّی خطرناک است. حتی روی صندوقهای فشنگ میخوابیدیم. آلبوغبیش میگفت: روی صندوقها نخوابین. اگر یه تیر به شما یا به این صندوقهای فشنگ بخوره، همهتون میرین هوا. (سهام طاقتی)
+ سرویس بهداشتی مسجد جامع، به دلیل ازدحام نیرو، چندان وضعیت مطلوبی نداشت. برای همین، هر روز برای تمیز کردن آن اقدام میکردیم. باور کنید اگر خانهی خودمان بود، این کارها را نمیکردیم. اما میدان، میدان دیگری بود. تا زانو توی کثافت میرفتیم، دستمان را فرو میبردیم و چاه را تمیز میکردیم. برایمان خیلی سخت بود، اما حفظ شرف و دین اجازهی تردید به ما نمیداد. باید هر کاری که از دستمان برمیآمد ،میکردیم. (زهرا حسینی)
+ من و زهره قبل از رسیدن به گمرک از ماشین پایین پریدیم. عراقیها تا گمرک رسیده بودند و ما برای دفاع رفته بودیم. میخواستیم تا آنجا که سلاح و مهمّات داریم، بجنگیم. مسافتی را زیگزاگ رفتیم. از بشکه، کارتن و جعبههای چوبی خیلی بزرگ به عنوان سنگر استفاده میکردیم و برای هم خط آتش میبستیم.
یعنی برای جلو رفتن بچّهها و کم شدن حجم تیراندازی دشمن اسلحه را روی رگبار میگذاشتیم و از بالای سر بچّههایی که دولا دولا جلو میرفتند، به طرف دشمن تیراندازی میکردیم تا آنها راحتتر بتوانند تغییر موضع بدهند. سنگر به سنگر جلو رفتیم تا به جایی رسیدیم که ریل راه آهن بود... ریاض بدون هماهنگی جلو رفت.یکی از بچّهها به دنبالش رفت و بعد از چند دقیقه خبر آورد که ریاض تیر خورده و زمین افتاده است...(سهام طاقتی)
پی نوشت:
- نقشه خرمشهر و نحوه اشغال اون رو، (قبل و بعد عملیات بیت المقدس) اینجا می تونین ببینین: 1 - 2 - 3 - 4
- اینم یه کلیپ برا موبایل راجع به عملیات بیت المقدس که توصیه میکنم حتما نگاه کنین. (کلیپ عملیات بیت المقدس)
- قبلا هم یه مطلبی راجع به شیرزنان جنگ نوشته بودم، حتما بخونین: ماجرای زنی که به تنهایی چندنفر رو اسیر و نابود کرد..
- اینجا هم یه سنگره که هر دوهفته یکبار محفل انس با شهدا (با ذکر خاطره، مسابقه و اهدای جوایز و ....) برگزار میشه، برنامه بعدیمون چهارشنبه 4/3/90 – ساعت 18 است. ایشالله این برنامه با محوریت حماسه سوم خرداده... همه تون دعوتین....
یه یازده دی دیگه و یه سالروز شهید علمدار دیگه.... شهیدی که حضورش باعث برکت بود و شهادتش هم مایه ی بیداری خیلی ها؛ شهیدی که بدن خاکیش بیشتر از سی سال نتوست روح آسونیش رو تحمل کنه و آخرش هم راهیش کرد پیش بقیه رفقاش. این روزهای پر هیاهو امثال علمدارها رو می خواست تا پرچم علمداری نهضت و کشورمون رو به دوش بگیره و نائب المهدی(عج) رو یاری کنه. این بار از زبون همراه و همسرش شهید علمدار رو بشناسیم. پی نوشت رو هم از دست ندین.
مصاحبه با همسر شهید سید مجتبی علمدار
از نحوه آشناییتان با شهید علمدار بگویید.
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس میکردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس میدهم. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان میخواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار میفرستاد و قسمت نمیشد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمیشود.
از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز میخواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمندهها با چه دلاوریای دارند میجنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه میخواهد باشد. من غیر از این چیزی نمیخواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمدهام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده. بود اما وقتی میخواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز میکنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف میزنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیدهای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد.
مراسم عقد و عروسیتان چطور برگزار شد؟
- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمدهام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزباللهیها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...
مهریه شما چقدر بود؟ ادامه مطلب...
خیلی ها اینطور فکر می کنن که تمام رزمندگان و فرماندهانی که تو جنگ بودن و حماسه خلق کردن، افرادی بودن که تو مجهزترین مراکز آموزش نظامی تعلیم دیده بودن و هم اینکه همه از تهران، قم ، اصفهان و... راهی مناطق شدن و اگه اونا نبودن کسی نبود یا نمی تونست از کشور دفاع کنه. تو شجاعت و کارایی این فرماندهان هیچکس شکی نداره ولی واقعا ظلمه که بخواهیم نقش مردم مرزنشین کشورمون رو تو دفاع کمرنگ نشون بدیم. اگه غیرت و شجاعت خیلی از مردم خوزستان، کرمانشاه، ایلام و ... و فرماندهانشون نبود، شاید اون آرزویی که صدام تو روزهای اول جنگ تو سرش داشت (فتح سه روزه تهران) به وقوع می پیوست و تا خیلی از مردم نقاط دیگه کشورمون از این حمله با خبر بشن و به منطقه برسن خیلی اتفاقات بدتری رخ می داد. امثال جهان آراها، بهنام محمدی ها، حشمت الله ورامینی ها و از همه مهمتر مردم عادی اون مناطق، نقش غیرقابل انکاری تو دفع متجاوزان داشتن. متن زیر شرح یکی از صدها رشادتی است که این بار نه توسط یک مرد، بلکه توسط یک شیرزن صورت گرفته که از زبون خود ایشون براتون نقل می کنم.
نام: فرنگیس حیدرپور
محل سکونت: روستای مرزی آوزین(از توابع گیلان غرب)
ششم یا هفتم مهر 59 بود. اون موقع 18 سال بیشتر نداشت که عراقیها به گیلانغرب حمله کردن ولی وقتی با مقاومت مردم تو همون ابتدای شهر مواجه شدن مجبورشدن عقب نشینی کنن. تو حین عقب نشینی به روستاشون می رسن و با مردم درگیر می شن و خیلی ها رو هم شهید می کنن. از اعضای خانواده شون هشت نفر (برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختر دایی، دختر عمو و ...) شهید شده بودن. خشم و نفرت از عراقیها آرومش نمی گذاشت. کم نیست! هشت نفر از عزیزترین بستگانت جلوی چشمهات پرپر بشن. از تشییع جنازه که بر می گشت چند تا عراقی رو می بینه که از این فرصت استفاده کردن و برا پیدا کردن غذا دوباره به روستا برگشتن. دیگه نفرت و خشم امانش نمی ده. بدون هیچ سلاحی و فقط با یه تبر به اونا حمله می کنه. یکیشون رو همونجا و با همون تبر از بین می بره و اون یکی رو هم با تموم تجهیزاتش اسیر می کنه که بعدا به نیروهای ایرانی تحویل می ده. مابقی عراقیها که این ماجرا رو می بینن وحشت عجیبی تو دلشون می افته و از اونجا فرار می کنن....
الان 45 سالشه و 3 پسر و یه دختر داره. با همه این سختیها بازم تو تمام مدت جنگ، روستاش رو ترک نکرده و زیر توپ و تانک دشمن پا پس نکشیده. الانم که صحبت می کنه غیرت رو می تونی از حرفهاش درک کنی. ....: "به خاطر شهداء هیچ ناراحت و ناراضی نیستم. خانواده شهدا هم نگران نباشن چون شهدامون رو تو راه انقلاب و دفاع از میهن دادیم و الان هم میهمان علی(ع) اند. اونا زنده اند.... ایشالله نظاممون هم برقرار باشه..."
پی نوشت:
- تندیس این شیرزن رو کنار مرکز فرهنگی کرمانشاه (جنب پارک شیرین) نصب کردن.
- اونایی هم که می خوان کلیپ صحبتهای خانم حیدرپور رو ببینن می تونن از اینجا دانلود کنن. برا پسوردش qafeleh.ir رو وارد کنین.
- تو این ایام عزیز ماه رمضون اول برا آقا(عج) و بعد دعا برا همدیگه فراموش نشه.
- قسمت دوم نمی در یم – سفرنامه حرمین شریفین رو هم تو حرف دل گذاشتم. دلتون هوایی شد حقیر رو هم دعاااااااا کنین.
- اسپیکرهاتون رو هم روشن کنین که این دو تا نوا رو از حاجی از دست ندین. خیلی دلنشینه...