يک لحظه موقع خواندن خاطره، فارغ از وابستگي هاي شخصي و احساسي متن را بخوانيد و ببينيد چه حسي به شما دست مي دهد...البته مي دانم کار سختي است، چون اگر بشود به راحتي وابستگي حسي به پرسپوليس و استقلال را براي لحظه اي کنار گذاشت، اما وابستگي حسي به وطن، مذهب و همرزمان را نمي شود.
به همين دليل پيشنهاد مي کنم اين خاطره را جور ديگري بخوانيد؛ مثلا فرض کنيد که اين خاطره را يک وبلاگ نويس عراقي نوشته و از خاطرات جنگش گفته و اسرايي هم که ندانسته مجبور به دادن شعار مي شوند، اسراي ايراني هستند که بايد مثلا شعار بدهند القادسيه هورا، الزوره سوراخ. رفيق وبلاگ نويس عراقي را هم روي شانه يک اسير ايراني با پرچمي همرنگ پيراهن تيم محبوبش تصور کنيد.
آيا آن را غيرانساني و توهين آميز تلقي نمي کنيد؟ آيا تصور نمي کنيد که اين رفتار، نمونه اي از آزار و تحقير روحي است؟
مي دانم که در جنگ خيلي بدتر از اين هم پيش مي آيد و شايد جايي که دو گروه روبروي هم سلاح به دست ايستاده اند و به قصد کشتن يکديگر شليک مي کنند، چنين ملاحظاتي راه نيابد.
اما حالا که سالها از آن زمان گذشته، آيا نمي شود کمي فارغ از حال و هواي جبهه به اينگونه رفتارها بنگريم و ببينيم با معيارهاي اخلاقي، انساني و ديني مان تا چه اندازه همخواني دارند؟
راستي من هم پرسپوليسي هستم!