• وبلاگ : قافله شهداء
  • يادداشت : مجيد سوزوکي ≠ مجيد خدمت
  • نظرات : 12 خصوصي ، 65 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    نيامدم در مورد اين فيلم حرفي بگم در وبلاگ http://bato.parsiblog.com مطلبي جلب توجهم كرد كه خيلي به دلم نشست دلم خواست براي دوست خوبم بفرستم. مطلب اين است .

    پيامبري و درختي و جواني کنار هم بودند. پيامبر ، نامش يوشع بود. درخت، نامش سرو و جوان ، نامي نداشت. او شهيدي گمنام بود.
    پيرزني دوان دوان به سمتشان آمد.سراسيمه خودش را روي مزار پيامبر انداخت (بي آنکه او را بشناسد) و به زاري گفت: پسرم را از تو مي خواهم شفايش را.
    و به شتاب آبي روي سنگ شهيد پاشيد(بي آنکه نامش را بداند) و به گريه گفت: پسرم را.
    و به چشم بر هم زدني دستمالي بر دست درخت بست(بي آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفايش را.
    پيرزن با همان شتابي که آمده بود رفت.او مي دانست که فرصت چقدر اندک است.پيرزن در جستجوياستجابت دعا مي دويد.
    پيرزن دور شد و پيامبر و درخت و شهيد او را مي نگريستند.
    درخت به پيامبر گفت:چقدر بي قرار بود!دعايي کن اي پيامبر پسرش را و شفايش را.
    وپيامبربه شهيد گفت:چقدر عاشق بود! دعايي کن اي شهيد پسرش را و شفايش را.
    و هر سه به خدا گفتند:چقدر مادر بود!اجابتي کن اي خدا دعايمان را و پسرش را و شفايش را.


    ***
    فرداي آن روز پير زني را روي دست مي بردند، مردم.با گام هايي شمرده ، بي هيچ شتابي.
    و آن سوتر پسري آرام دستمالي را از دست درختي باز مي کرد ، سنگ قبر شهيدي را با گلاب مي شست وخاک روي مزار پيامبري را پاک مي کرد.
    پسر اما نمي دانست چه کسي دستمال را بر دست درخت بسته است و نمي دانست چرا سنگ شهيد خيس است و نمي دانست اين جاي پنج انگشت کيست که بر مزار پيامبر مانده است.
    پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پيامبر شهيد برايش چه کرده ا ند.
    پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش براي شفايش تا کجاها دويده بود.


    عرفان نظرآهاري