سلام
نيامدم در مورد اين فيلم حرفي بگم در وبلاگ http://bato.parsiblog.com مطلبي جلب توجهم كرد كه خيلي به دلم نشست دلم خواست براي دوست خوبم بفرستم. مطلب اين است .
پيامبري و درختي و جواني کنار هم بودند. پيامبر ، نامش يوشع بود. درخت، نامش سرو و جوان ، نامي نداشت. او شهيدي گمنام بود.پيرزني دوان دوان به سمتشان آمد.سراسيمه خودش را روي مزار پيامبر انداخت (بي آنکه او را بشناسد) و به زاري گفت: پسرم را از تو مي خواهم شفايش را.و به شتاب آبي روي سنگ شهيد پاشيد(بي آنکه نامش را بداند) و به گريه گفت: پسرم را.و به چشم بر هم زدني دستمالي بر دست درخت بست(بي آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفايش را.پيرزن با همان شتابي که آمده بود رفت.او مي دانست که فرصت چقدر اندک است.پيرزن در جستجوياستجابت دعا مي دويد.پيرزن دور شد و پيامبر و درخت و شهيد او را مي نگريستند.درخت به پيامبر گفت:چقدر بي قرار بود!دعايي کن اي پيامبر پسرش را و شفايش را.وپيامبربه شهيد گفت:چقدر عاشق بود! دعايي کن اي شهيد پسرش را و شفايش را.و هر سه به خدا گفتند:چقدر مادر بود!اجابتي کن اي خدا دعايمان را و پسرش را و شفايش را.
***فرداي آن روز پير زني را روي دست مي بردند، مردم.با گام هايي شمرده ، بي هيچ شتابي.و آن سوتر پسري آرام دستمالي را از دست درختي باز مي کرد ، سنگ قبر شهيدي را با گلاب مي شست وخاک روي مزار پيامبري را پاک مي کرد.پسر اما نمي دانست چه کسي دستمال را بر دست درخت بسته است و نمي دانست چرا سنگ شهيد خيس است و نمي دانست اين جاي پنج انگشت کيست که بر مزار پيامبر مانده است.پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پيامبر شهيد برايش چه کرده ا ند.پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش براي شفايش تا کجاها دويده بود.
عرفان نظرآهاري