• وبلاگ : قافله شهداء
  • يادداشت : نامه اي صوتي به تموم باباهاي مفقودالاثر
  • نظرات : 8 خصوصي ، 32 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    قبل از عمليات يک گلوله خورده بود توي بازوش. به بيمارستاني دريزد منتقل شده بود. او فقط مي خواست تا عمليات شروع نشده به منطقه برگرده ؛ اما دکترها اين اجازه رو بهش نمي دادند. متوسل شده بود به اهل بيت عليهم السلام. مثل باران اشک مي ريخت. خواست که فرج و گشايشي در کارش بدهند. در حال گريه خوابش برد. شايد هم بين خواب و بيداري بود که حضرت عباس عليه السلام مي آيند پيشش. حضرت دست مي برند طرف بازوي او ، چيزي بيرون مي آوردند و مي فرمايند: بلند شو ، دستت خوب شده. به دکتر گفت: خوب شدم. اما دکتر باور نمي کرد و گفت: بايد از دستت عکس بگيريم. شهيد برونسي به او گفت: بگير! به شرط اينکه به کسي چيزي نگي. وقتي عکس گرفتند هيچ اثري از گلوله نديدند. دکترها با گريه او را بدرقه کردند.
    ««موقعيت : گردان کميل »»