شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت دماسنج
+ مگر نه آنکه همه آنچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مي کنند ، حال بشنويم از زبان يک تير: ما سه تير بوديم سه شعبه، که سفارش ما رو به استاد آهنگر داده بودند؛ وقتي آماده شديم، هيبت ما، بقيه تير ها رو هم به وحشت انداخته بود، از اين همه ابهت به خودمون مي باليديم. تازه، وقتي ما رو جدا کردند، و کلي زهر به خوردمون دادند و زهرآلودمون کردند، فهميديم که خيلي بيشتر از اينها اهميت داريم و براي موقع خاصي آماده مون مي کنند، حتما مي خواستند بزرگ يه لشکر رو از پا در بيارن که اينطوريمون کردند، وقتي صاحبمون، ما رو تو چله، کنار بقيه تيرها گذاشت از بقيه شنيديم که داريم جنگ با دشمناي دين مي ريم، مي خواييم خارجي ها رو از پا در بياريم. خيلي غرور داشتيم، همه به ما حسودي ميکردن. گذشت و گذشت تا جنگ به اوج خودش رسيد. صاحبمون اولين تير رو برداشت. به گوشمون يه چيزايي مي خورد که دعا مي کرديم حقيقت نداشته باشه. اينطور زمزمه پيچيد که مقابلمون بچه هاي رسول ا..(ص) هستند. همونايي که تموم عالم بخاطرشون آفريده شده، همونايي که همه موجودات به برکت اونا وجود داشتن . همونايي که ........ همونايي که......... اولين تير که پرتاب شد تازه فهميديم چه اشتباهي کرديم و قراره کجا استفاده بشيم. داشتم از خجالت آب مي شدم. من؟!! يعني من بايد به طرف اونا پرتاب بشم؟؟!! روز از نيمه گذشته بود و موقع پرتاب دومين تير رسيده بود. صاحبمون همينکه دستش رو تو چله آورد، همش سرم رو مي دزديدم که دستش به من نخوره و منو بر نداره، اما نه، بالاخره منو از تو چله در آورد و گذاشت تو کمونش، آره؛ حقيقت داشت، مقابلم حسين(ع)بود. اما انگار حسين(ع) يه چيزي هم تو دستش بود! يعني چيه؟؟! قرآنه؟؟!! خدا خدا مي کردم که نظر صاحبم عوض بشه و پرتابم نکنه، دوست داشتم زمين دهن باز مي کرد و منو و صاحبمو مي بلعيد تا اين قضيه اتفاق پيدا نکنه، تمام وجودم دلهره و ترس بود. يعني چي مي شه؟؟! و بالاخره منو پرتاب کرد، چقدر منت باد رو کشيدم که جلوم وايسه و نذاره جلوتر برم ولي کاري از اونم بر نمي اومد. همينطور که داشتم نزديکتر مي شدم همش مي گفتم کاشکي اين يه بار خطا برم، کاشکي اين دفعه به هدفم نخورم، پيش خودم مي گفتم يعني من بايد به بدن نازنين حسين(ع) بخورم؟! آخه چه نکبتي از اين بدتر؟؟!! ولي نه!!! نه!!!!! انگار هدف من حسين(ع) نبود، هدف من بالاتر از حسين(ع) بود، آره همون چيزي که دست حسين(ع) بود. کاشکي اون، يه تيکه چوب باشه تا شرمنده نشم، کاشکي ....... اي واي!!! اونکه يه بچه است! يه طفل شيرخواره! بي حال رو دست حسين(ع) لباش به هم مي خوره. نه!!!!! خدانکنه!!!! خدانکنه هدفم اون باشه، آخه اون ديگه چه گناهي داره ؟؟!! اونکه برا جنگ نيومده!! تازه، از همه مهمتر، من با اين همه قد و بلندي برا اون؟؟؟!!!! من که قدم از اون بلندتره!! من بايد به کجاش بخورم؟؟!! خدا جون! کمکم کن نذار اين بار، فقط همين يه بار به هدف بخورم. تو همين فکر ها بودم که يه دفعه احساس کردم به يه جاي نرمي خوردم............ ديگه بقيه ش رو نگم، ديگه نگم که محاسن حسين(ع) چطور خضاب شد؟ خون پسرش رو که به آسمونها ريخت، ديگه بر نگشت؛ خنده رو لبهاي پسرش خشک شد؛ سر تو يه دست حسين(ع) و پيکر تو ........، ديگه نگم که رگهاي گردنش از بي آبي خشک بودن؛ ديگه نگم........ فقط همينو مي گم که يا حسين! شرمنده ام.......... التماس دعاي فراوون تو اين روز اين الطالب بدم المقتول بکربلاء يازهرا محسن - عاشوراي 1428
طلب
91/8/27
تسبیح دیجیتال
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top