فرازهایی از زندگی شهید والامقام شهیدعبدالحسین برونسی
هیچ توضیحی نمی خواد. خیلی ها این شهید رو می شناسن. ولی خوبه که بازم اینو بخونیم و درس بگیریم و بشناسیم فداییان واقعی حضرت زهراء(س) رو .....
دوره آموزشی خدمت تموم شده بود و قرار بود تقسیمشون کنند. تو بین اون جمع عبدالحسین و چند تای دیگه رو انتخاب کردن.
همه بهشون می گفتن: خوش به حالتون! دیگه از خدمت راحت شدین. اما عبدالحسین نمی دونست قراره کجا ببرنشون.
از ماشین که پیاده شد یه ویلای بزرگ جلوی چشمش بود. یه خانم خدمتکار جلو در منتظرش بود تا راهنماییش کنه. خودش این ماجرا رو اینطور تعریف کرده: «وارد اتاق که شدم داشتم سکته می کردم. یه زن نسبتاً جوون و نیمه عریان رو صندلی نشسته بود و پاهاش رو هم انداخته بود. تازه فهمیدم چه خبره؟!!! باید برا این خانواده سرهنگ شاهنشاهی خدمت می کردم. هنوز حرف نزده وسایلم رو برداشتم و شروع کردم به دویدن. خدمتکار می گفت: کجا می ری؟!! اینجا همه چیز داری، حقوق ، غذا و.... .
بهش گفتم: اینا بخوره تو سرتون . حاضرم تموم توالتهای پادگان رو بشورم ولی اینجا نمونم.»
آخرشم تو پادگان تنبیه شد ولی تو اون خونه برنگشت.
******
همسرش تعریف می کنه: «حامله که بودم بهم گفت: همین تو خونه باش من می رم قابله می آرم. زیاد از رفتنش نگذشته بود که قابله اومد. بچه که بدنیا اومد اون خانم گفت: اسمش رو فاطمه بذارین. اسم خیلی خوبیه.
ساعت از سه نصف شب هم گذشته بود ولی خبری از عبدالحسین نبود. دلواپس شده بودم. بالاخره پیداش شد. بچه رو که دید زد زیر گریه. برام غیر طبیعی بود. جریان اسم گذاشتن قابله رو هم که براش گفتم، گفت: آره؛ منم نیت کرده بودم اگه دختر باشه اسمش رو فاطمه بذارم.
همیشه بغلش که می کرد، حال دیگه ای داشت. بیشتر وقتها گریه می کرد. الان می گم حتماً می دونسته که چه اتفاقی قرار بود براش بیفته. فاطمه که از دنیا رفت خودش غسلش داد و کفنش کرد. حتی سنگ قبر هم براش گذاشت. روشم نوشت: فاطمه ناکام برونسی
بعدها جریان اون شب وآوردن قابله رو برام تعریف کرد: اون روز که رفتم دنبال قابله؛ برا پخش اعلامیه امام یه کار ضروری پیش اومد که باید حتماً می رفتم. به خدا توکل کردم و راهی شدم. حدود ساعت 2 نیمه شب بود که یادم اومد باید قابله می بردم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. اون شب کسی نمی دونست قرار بود قابله ببرم. اون خانوم هر کی بوده خودش اومده بود.»
******
هیچ وقت بدون غسل شهادت بیرون نمی رفت. حتی بنّایی هم که می خواست بره، حتماً قبل از رفتن غسل شهادت می کرد. می گفت: اینجوری اگه اتفاقی هم بمیرم ، ایشالله اجر شهید رو دارم.
******
یه بار که از جبهه اومده بود خونه، قرار بود دیوارهای خونه رو که خراب شده بود درست کنه. همه دیوارها رو که ریخت، از سپاه اومدن دنبالش. بهم گفت: یه کار مهمی برام پیش اومده باید برگردم جبهه. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم: این درسته که من تو این خونه بی در و پیکر باشم،اونم با چند تا بچه کوچیک؟!!!
بهم گفت: من از همون بچگی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم و نه از دیوار کسی بالا رفتم. به زن و ناموس کسی هم نگاه نکردم. الانم بهت می گم اگه با سر و روی باز هم بخواهی بیرون بری اصلاً کسی به طرفت هم نگاه نمی کنه. مطمئن باش تو این خونه هیچ جنبنده ای مزاحم تو نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم.
بعدها این حرفش کاملاً برام ثابت شد.
******
عشقش به بی بی(س) خیلی زیاد بود. یه بار به بچه ها گفته بود: دوست دارم قبل از شهادتم با خون گِلوم اسم مقدس مادرم رو بنویسم.
عملیات والفجر یک بود که بچه ها خبر دادن تیر خورده تو گلوش. بعد ها یکی از بچه ها که کنارش بود تعریف کرد که به آرزوش رسید و با خون گلوش رو یه تخته سنگ اسم حضرت فاطمه(س) رو نوشت.
خیلی خوشحال بود که به آرزوش رسیده بود. می گفت دیگه آرزویی به غیر از شهادت ندارم.
******
عملیات رمضان شروع شده بود. قرار بود گردان ما و دو تای دیگه با هم عمل کنیم. اما اون دو تا گردان براشون مشکل پیش اومده بود و نمی تونستند عمل کنن. همه نگاهها به گردان ما دوخته شده بود. از قبل از عملیات هم شهید برونسی یه حال دیگه ای داشت. سربندها رو که آوردن بین بچه ها تقسیم کنن،بین سربندها دنبال چیزی می گشت. آخرش یکی رو که با خط سبز روش نوشته بود "یا فاطمة الزهراء (س) ادرکنی" رو برداشت و با گریه رو پیشانیش بست.
شب که حرکت کردیم تا 30 ، 40 متری دشمن خوب جلو رفتیم که عراقیا متوجه ما شده بودن و شروع کردن به آتش ریختن. توان حرکت به جلو یا عقب رو نداشتیم. اونقدر آتش دشمن سنگین بود که به زمین چسبیده بودیم. حدود 20 دقیقه ای که گذشت آتش دشمن سبکتر شد. به عبدالحسین گفتم: با این وضع بهتره برگردیم. گفت: پس عملیات چی می شه؟ همه منتظر عمل ما هستن. گفتم: با این وضعیت ادامهکار ما یعنی خودکشی. تازه مگه می تونیم از توی این همه موانع رد بشیم. وقت هم که داره می گذره..... حرفهام رو که شنید دیدم صورتش رو، رو رملهای زمین گذاشت. هر چی صداش کردم جوابم رو نمی داد. انگار تو این دنیا نبود. من برا سرکشی رفتم پیش بچه ها؛ وقتی برگشتم هنوز تو همون حالت بود. با ناراحتی گفتم: آخه یه چیزی بگو حاجی. بعد از یه مدت سرش رو بلند کرد و با یه صدای بغض آلود گفت: گوش کن چی می گم. شروع کرد به یه سری راهکارها که از اینجا 25 قدم می شمری و بعد به سمت دشمن 40 متر می ری و اونجا می مونی تا خودم بهت بگم چیکار کنی.
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که این حرفها چیه؟!!!! و چی داره می گه؟!!!! چند بار توجیه آوردم که این کار را نکنم ولی با اصرار و حالت دستوری گفت: باید همین کار رو کنی. بالاخره قبول کردم و به بچه ها همونطوری که گفته بود حرکت کردیم و به همونجا رسیدیم. خودش هم با سه، چهار تا آرپی جی زن اومد و بهشون گفت: وقتی بهتون گفتم، رد انگشت منو می گیرین و شلیک می کنین. گفتن :ما که چیزی نمی بینیم.
جواب داد: شما چیکار داری کجا رو می زنی. همونطور که گفتم شلیک کن.
همه که توجیه شدن یه دعایی زیر لب خوند و بلند فریاد کشید: الله اکبر. آرپی جی زن ها که شلیک کردن چند تا نفربر و تانک عراقیا آتش گرفت. پشت سر اونها هم بچه ها تیراندازی رو شروع کردن. عراقیا تا به خودشون بیان تار و مار شده بودن.
اون شب با کمترین تلفات، نزدیک دو تا گردان زرهی دشمن رو منهدم کرده بودیم.
صبح که شد با یکی از رزمنده ها رفتیم برا بازدید از مناطق عملیاتی شب گذشته تا احیاناً اگه شهید و مجروحی بودن، عقب بیاریم. به منطقه که رسیدیم از تعجب خشکم زده بود.
دقیقاً راهی که طبق گفته برونسی رفته بودیم، معبری بود که عراقیا برا خودشون از بین اون همه موانع آماده کرده بودن. اون تانک و سنگری رو هم که آرپی جی زن ها زده بودن مال فرمانده های عراقی بود که بعداً فهمیدیم همون اول چند تا فرمانده شون کشته شده بودن.
داشتم دیوونه می شدم که اینا رو از کجا فهمیده؟!!! وقتی برگشتیم عقب ازش خواستم که جریان دیشب رو برام تعریف کنه ولی همش طفره می رفت و سر بالا جواب می داد.
آخرش به جدّم قسمش دادم. اونوقت برام گفت که: وقتی عملیات لو رفت و دیگه ناامید شده بودم، عقلم هم به جایی قد نمی داد، فقط امیدم به توسل بود. صورتم رو گذاشتم رو زمین و متوسل شدم به بی بی زهراء (س). چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم که یه دفعه صدای ملکوتی خانمی به گوشم رسید که فرمودن: فرمانده! وقتی به ما متوسل می شی ما هم از شما دستگیری می کنیم. ناراحت نباش. بعدش هم همون دستورهایی رو که بهت گفتم به من فرمودن. بعدش به ایشون گفتم: یا فاطمه الزهراء (س)! اگه شما هستین پس چرا خودتون رو به من نشون نمی دین؟ فرمودن: الان وقت این حرفا نیست. واجب تر اینه که بری وظیفه ات رو انجام بدی.
سید کاظم حسینی
******
بهش پیشنهاد فرماندهی گردان رو داده بودن.
می گفت: بابا! با این سن و سال دیگه فرماندهی گروهان هم از سرِ ما زیاده.
قبول نمی کرد.
فردا برگشت اومد تو مقر و گفت: باشه من قبول می کنم فرماندهی رو. همه تعجب کرده بودن. بعدها ازش پرسیدم که چی شد قبول کردی؟ گفت: همون شب خواب دیدم خدمت امام زمان (عج) رسیدم. حضرت خیلی بهم لطف کردن و حرفهایی زدن . بعد هم دستی به سرم کشیدن و گفتن: شما می تونین فرمانده تیپ هم بشی.... .
******
همه تو مقر فرماندهی از برنامه های فردا شب برا عملیات می گفتن و اینکه چطوری باید با قطب نما و نقشه جلو بریم.
نوبت به برونسی که رسید، گفت: فقط یه «یا زهراء» و «یا الله»کار داره که ایشالله منطقه رو از دشمن بگیریم.
******
اینو خودش برا بچه ها تعریف کرده بود: تو یکی از عملیاتها شبونه داشتیم می رفتیم که به میدون مین برخوردیم. هیچ فرصت معبر زدن نبود. بقیه گردانها منتظر ما بودن تا عمل کنیم. با بچه های اطلاعات و تخریب مشورت کردیم ولی راهی نبود. حتی معبر خود عراقیا رو هم پیدا نکردیم. عملیات داشت لطمه می خورد. هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم.
متوسل شدم به خانوم زهراء(س). با ناله گفتم: بی بی جان! خودتون وضع ما رو می بینین. دستم به دامنتون یه کاری بکنین. بعد به سجده افتادم و گفتم: شما خودتون تو همه عملیاتها مواظب ما بودین. اینجا هم خودتون لطف کنین.
تو همین حس و حالها بودم که نمی دونم چطور شد به گردان دستور حرکت دادم. بعد از چند لحظه بعد به خودم اومدم که چه دستوری بهشون دادم. کار از کار گذشته بود. بچه های اطلاعات می گفتن: همه رو به کشتن دادی.
ولی اون شب به لطف بی بی دو عالم(س) تموم بچه ها از میدون مین رد شدن و حتی یه مین هم منفجر نشد.
فرداش بچه های اطلاعات لشکر با تعجب می گفتن چیکار کردی؟؟!!!
بعد رفتیم میدون مین رو دیدیم. تموم مینها رو شون جای ردپا بود. حتی شاخک بعضی هاشون هم کج شده بود ولی به لطف خدا هیچ کدوم عمل نکرده بودن....
******
مکه که رفته بود چند تا کفن خریده بود برای پدرش و برادرش و ... .
ازش پرسیدم پس برا خودت چی؟
لبخندی زد و گفت: مگه می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که کفن بخرم. لباس رزمم باید کفنم بشه.
خودش هم می دونست بر نمی گرده تا کفن داشته باشه.
******
قبل از عملیات بدر بود که حالاتش عوض شده بود. می گفت: دیگه نمی تونم توی این دنیا طاقت بیارم. برای من کافیه. جای دیگه هم به رفقاش گفته بود: اگه توی این عملیات شهید نشم به مسلمونی خودم شک می کنم.
******
می گفت: چند شب پیش خواب بی بی(س) رو دیدم که گفت: باید بیایی.
مطمئنم که توی این عملیات، مهلتی رو که برام مقررکردن تا روی این زمین خاکی بمونم، تموم میشه. باید برم.
******
تو هال خوابیده بود. بالا سرش که رفتم دیدم تو خواب داره با حضرت زهرا(س) حرف می زنه. اسم رفقای شهیدش رو می برد و می گفت: اونا همه رفتن مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چیکارکنم؟
بیدارش که کردم ناراحت شد. گفت: داشتم با بی بی(س) درد و دل می کردم، چرا بیدارم کردی؟
******
زینبم که به دنیا اومد خیلی بهش علاقه داشت. بغلش که می کرد تو گوشش نجوا می کرد و آخرش هم به هق هق گریه تبدیل می شد.
می گفت: قدم زینب مبارکه. ایشالله این دفعه دیگه شهید می شم. بعدش هم گفت: سفارش شما رو خدمت امام رضا(ع) کردم. از آقا خواستم گاهی لطفی بفرمان و یه سری بهتون بزنن. شما هم اگه مشکلی داشتین فقط برین خدمت ایشون و از حضرت(ع) کمک بخواین.
******
آخرش هم به همون چیزی که از خدا می خواست رسید. جنازه اش مفقود شد. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نذاریم و اسمش رو ننویسم تا مثل بی بی زهراء(س) بی نام و نشون باشه.
روح پاکش رو حدود سه ماه بعد، تو مشهد تشییع کردیم.
پی نوشت:
- شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در توابع تربت حیدریه به دنیا آمد و پس از عمری خداخواهی و خدا محوری در کارهایش، سرانجام در 23 اسفند 1363 در عملیات بدر همچون زهرای اطهر(س) به شهادت رسید و مفقود الجسد شد .
- حضرت آقا(حفظه الله) درباره ایشان می فرماید: شهید برونسی تحصیلات عالیه ای نداشت. توی جبهه کسانی که او را دیده بودند، می گفتند: وقتی می ایستاد و سخرانی می کرد برای این رزمندگان، تاثیر حرفش از آدمهای تحصیل کرده به مراتب بیشتر بود.
- کتاب خاکهای نرم کوشک به کوشش سعید عاکف کتابی است که در مورد این شهید والامقام نگاشته شده و از معدود کتبی است که حضرت آقا (حفظه الله) آنرا تمجید نموده و توصیه به خواندن این کتاب را نموده اند.
التماس دعای فراووون
یازهراء