16 بهمن سالروز شهادت یه عزیزیه که برای چندمین بار به همه مون ثابت کرد که اگه واقعا بخوایم شهادت، دست نیافتنی نیست. اون واقعا و از ته قلب عاشق شهادت بود و آخرش هم بهش رسید. این چند خط فقط گوشه هایی از زندگی سراسر شور و شعور محمد عبدیه:
- یه بار که راجع به وضعیت عقیدتی پایگاه صحبت میکردیم میگفت: « داداش! تو رو به خدا یه فکری برای بزرگترهای پایگاه کن! مادامی که بزرگترها خودشون را درست نکنند، نمیتوان کار نوجوانان کرد. اگه من که به یک نوجوان میگویم غیبت نکن، خودم اهل غیبت باشم، هیچ وقت تاثیر نمیکنه. دیگه بسه که بدونیم غیبت و تهمت و دروغ بد است و اما ترکشون نکنیم. دیگه بسه که بدونیم نماز شب خوبه و نخونیم. به نظر من بهترین راه اینه که بزرگترها را به یک عالم راه رفته در قم متصل کنیم و با «برنامه» راه برویم و سپس ما برای بچهها حکم واسطه فیض را داشته باشیم.....»
- با شهدا ارتباط عمیقی داشت. تو شهرهای مختلف با شهدا اخت میشد! به سر مزارشون میرفت و التماس میکرد - مثل یه کودک که به پدر و مادرش التماس میکنه - که او را هم ببرند!! عاشق شهادت و شهدا بود هروقت که بچه های تفحص، شهدا را آماده تشییع میکردند به معراج میرفت و معمولا پیکری از شهدا را به پایگاه یا هیئت میآورد و همه بچهها را به حال و هوای جنگ میبرد. یه بار وقتی فهمید جمعه 20 رمضان قرار است شهدا را تشییع کنند شب 19 رمضان با تعدادی از بچهها به معراج شهدا رفت و شب قدر خود را با شهدا بود و پس از لحظاتی خواهش تمنا و التماس میگفت: «من اونچه را خواستم گرفتم.»
- شب 23 رمضان یکدفعه از هیئت غیبش زد. هرچه گشتیم پیداش نکردیم. گفتیم حتما رفته یه جای خوب تا مقدراتش رو رقم بزنه. نزدیک سحر بود که برگشت. پرسیدیم: « داداش! کجا بودی؟ کلی دنبالت گشتیم! می خواستیم با هم بریم...!» با رضایتی که از صورتش میبارید گفت: «باید میرفتم مادرم را از جایی میآوردم. شبه و نمیتونه تنها بیاید....»ساعتها، تو بهترین شب سال به احترام مادرش تو خیابون منتظر مونده بود تا مادرش بیاد و اونو به خونه ببره. می دونست فضیلت تو چیه و خدا و اهل بیت به چی راضی ترند.
- قسمتی از دست نوشته های شهید
در ابتدا امیدوارم مولایم حضرت حجّت (عج) مرا در نوشتن یاری نماید.سلام می کنم به ارواح پاک و مطهر ائمة معصومین علیهم السلام و انبیاء و اولیاء خداوند تبارک و تعالی و سلام می کنم به روح پرفتوح حضرت امام خمینی (ره) این نایب خجسته مهدی و سربازان و یاران شهیدش و سلامی هم هر چند ناقابل به محضر مبارک ولی امرم، مرادم، رهبرم، حضرت آیت الله خامنه ای.
سالها بود که در این رویا زندگی می کردم و به انحاء مختلف خود را با عشق شهادت مشغول می نمودم. سالها بود که سعادت را شهادت می دیدم ولی....
خداوندا تو را سپاس می گویم که این بنده حقیر ضعیف سراپا تقصیر را عنایتی نمودی. تو را شکر می گویم که با همه بدیهایی که از من سراغ داشتی، نامه هایم را بی جواب نگذاشتی. اگر نبود امید به رحمت و مغفرت تو چگونه می باید زندگی می کردم. شهادت در راه تو نعمتی است بس عظیم، سفره ای است بس گشادهبه روی عاشقان لقایت نمی دانستم ولی فهمیدم که هر که تو را دوست دارد تو او را بیشتر دوست داری. خداوندا، در دوران هشت سال دفاع مقدس توفیق یارم نشد و لیاقت سربازی ولی تو را پیدا نکردم.اما اکنون در میدان مبارزه با نفاق و دوروئی توفیق شرکت یافته ام.حال می توانم تمام عقده هایم را که سالها در گلو فشرده و در مشتهایم جمع کردم یکباره بر سر منافقین و کوردلان بیرون بریزم. بر سر همانهائی که دل نایب تو را خون کردند. او را اذیت نمودند.
خداوندا تو را شکر می گویم که ذکر حسین را به من آموختی. تو را سپاس می گویم که محبت علی (ع) و زهرا (س) را در دلم نهادی. تو را شاکرم که دعای کمیل و زیارت عاشورا و دعای توسل و دعاهای مبارک رمضان را از من نگرفتی. تو راشکر گویم که لیاقت و توفیق خواندن قرآن به من دادی. آری، اگر محبت تو نبود کی نصیب من می شد تا دست روح تو خمینی کبیر بر سر من کشیده شود، کی نصیب من می شد که درپایگاه بسیج عضو شوم و نام بسیجی به خود بگیرم. تو بودی که مرا با گنبد طلایی امام رضا (ع) آشنا کردی ، تو دل مرا به پرچم سبز گنبد گره زدی تو دستان مرا در پنجره فولاد امام رضا (ع) آویختی.به خودت قسم، اگر تو را نداشتم. هیچ نداشتم، هیچ نداشتم. به هر حال هر کجا لطفی شامل حال من شد از سوی تو بود. توفیق شرکت در جلسات قرآن، توفیق شرکت در هیئت ها، توفیق شرکت در جلسات بسیج و غیره ودر آخر تو را شاکرم که پدر و مادری مهربان، مسلمان و مقید به من عطا کردی که مرا محبت تو بیاموزند. مرا قرآن بیاموزند و با تو آشنا نمایند. اما این را می دانم که زبانم از بیان لطف و کرم تو قاصر است. الاحقر محمّد عبدی - ایام فاطمیه