سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

سوم خرداد با چند اسم عجین شده که هیچوقت از ذهنها بیرون نمی ره، خرمشهر، پیروزی، آزادی، خونین شهر، جهان آرا و.... خیلی بی معرفتیه که تو این روز از کنار اسم یکی از خالقان اون حماسه ی بزرگ – محمد جهان آرا - راحت بگذریم. جهان آرایی که از قبل از انقلاب خودشو وقف مردم خرمشهر کرده بود و تو ایام جنگ، فرمانده سپاه خرمشهر بود و آخر هم بعد اون همه رشادت با چند تا از سرداران و .... با پروازی که بسمت تهران می اومد، قبل از رسیدن به مقصد راهش رو عوض کرد و راهی بهشت شد و غمی بزرگ رو تو دل هر ایرانی گذاشت.
برا شناختن یکی مثل جهان آرا پای صحبتهای همسر گرامیش نشستیم تا از زوایای پنهان زندگی خداییشون بگه و ما رو با اون سردار بیشتر آشنا کنه. این مصاحبه رو تقدیم می کنیم به روح همه شهدای خرمشهر و عملیات "الی بیت المقدس". شادی روح همه شون صلوات

- لطفا خودتان را معرفی کنید.
صغرا اکبرنژاد و اهل تهران هستم. سال 1335 به دنیا آمده‌ام و در همین شهر بزرگ شده، درس خوانده‌ام.
- زندگی متلاطم شما تا چه مقطعی اجازه داد به تحصیلات خود ادامه دهید.
تا مقطع لیسانس. سال 1353 بود که در رشته زیست‌شناسی دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگی‌ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عمیق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتی آن. مسایل سنتی در خانواده‌ام جا داشت. و از ابتدای زندگی با آن خو گرفته بودم. یک سال بعد یعنی سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتی با هم بودیم. از همین جا بود که با افکار محمد و گروه "منصورون" (یکی از هفت گروه مبارز پیش از انقلاب)، آشنا شدم.
شهید جهان آرا - قافله شهداء- ارتباط شما بعد از آزادی از زندان با جهان‌آرا چگونه بود؟
خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ایشان در آن زمان دانشجوی رشته جامعه‌شناسی دانشگاه تهران بود. منتهی دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهان‌آرا و دیگر بچه‌های گروه منصورون مخفی زندگی می‌کرد. ایشان در قراری که در میدان توپخانه داشت دستگیر شده بود.
یکی، دو ماه آخر زندان را با هم در یک سلول سر کردیم. بعد از این که اعتمادمان به هم جلب شد، از صحبتهای ایشان فهمیدم که محمد و آقای محسن رضایی شاخه نظامی گروه منصورون را تشکیل می‌دهند. ایشان می‌گفت که تقوا و مدیریت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ریشه در تقوای محمد دارد. این گونه روحیه‌ها در گروه‌های سیاسی- نظامی واقعا مفید است، زیرا بعضی‌ها وارد گروه می‌شوند و گرایشهای خاص پیدا می‌کنند که بیشتر ارضاء نفسشان است یا از قدرت‌طلبی درونشان خبر می‌دهد. ولی این خصوصیات نشان می‌داد که محمد با این که سن و سال زیادی نداشته، راه خودش را به خوبی پیدا کرده، ادامه داده و سختی‌های کار گروهی را با پرورش زهد و تقوای درونش تحمل کرده است.
- مساله زندگی مشترک کی مطرح شد؟
آن روزها بین ما، حرفی از زندگی مشترک مطرح نبود. حرفهای ما درباره انقلاب و جریانهای سیاسی روز بود. موضوع زندگی مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا افتاده بود. او بعدها،‌یعنی اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ویژگی‌های محمد که بالاتر از همه آنها تقوای ایشان بود، قبول کردم. در این مدت این خصلت را به  طور روشن و بارز در وجود محمد دیده بودم، ولی محمد تقوای دیگری داشت. به همین خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ایشان را پذیرفتم. فکر می‌کنم بهترین انتخاب من در آن زمان همین بود. در همان روزهایی که ارتباط داشتیم، از لحاظ آگاهی‌های سیاسی، اجتماعی و مذهبی از محمد درس زیادی گرفتم. برخوردهایش واقعا آموزش بود.
- از روز خواستگاری بگویید.
محمد تقاضای خود را توسط یکی از دوستان به من گفت. مستقیم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده‌ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خیلی موافق نبود. چون محمد در تبریز دانشجو رشته مدیریت بود و درس را رها کرده، به کارهای سیاسی پرداخته بود. از نظر خانواده‌ام تحصیلات مهم بود. با این حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
- مهریه شما چقدر تعیین شد؟
یک جلد کلام‌الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی می‌گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.»
محمد آن یک جلد قران را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله‌هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله‌ای نوشت: امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه می‌کند این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
- مراسم عقد چطور برگزار شد؟
ما عقدمان را سر مزار علی، برادر شهید محمد در بهشت‌زهرا جاری کردیم. خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. این شروع زندگی ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم.
- علی برادر محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
علی برادر بزرگ محمد بود که قبل از انقلاب فکر می‌کنم حدود سال 1353 به دست ساواک دستگیر و زیر شکنجه شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به علی داشت.
- در خرمشهر زندگی را چطور شروع کردید؟
 محمد مشغله زیادی در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدریس بود در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، زیرا مسؤولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یک جا زندگی می‌کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق می‌گیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانه‌ای برای خودتان بسازید.» می‌دانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:‌«من به خاطر کارم نمی‌خواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را می‌خواهم به دو نفر از عربهای خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را می‌شناسم.» محمد با طرح این موضوع می‌خواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهری داد.
- محمد با آن همه مسؤولیت چطور به زندگی می‌رسید؟
 قبل از جنگ، او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید و می‌آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام می‌داد. فرصت این که بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود. این شیوه زندگی بنا به گفته‌بچه‌های خرمشهر، الگویی شده بود و معتقد بودند که زندگی مشترک ما مزاحمت کاری برای محمد ندارد و کمک هم می‌کند که با آرامش بیشتر به کارهایش برسد. همین مساله باعث شده بود که بچه‌های سپاه احساس کنند می‌توانند زندگی مشترک خود را شروع کنند و چنین نیز کردند.
- محمد درباره شروع جنگ با شما حرفی زده بود.
 بله! با این که زمان کمی را در خانه می‌گذراند ولی حرفهای زیادی بین ما ردو بدل می‌شد. محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زده بود. می‌گفت: عراقی‌ها در مرز شلمچه تحرک نظامی دارند و تجهیزات نظامی آورده‌اند و خود را برای حمله به ایران آماده می‌کنند. محمد این مسائل را به تهران گزارش می‌کرد ولی بنی‌صدرجواب داده بود که این حرفها ذهنیت شما است و از حمله عراق به ایران خبری نیست.
- برنامه محمد درباره این تحرکات چه بود؟
او به همراه همکارانش شبانه‌روز به مرز می‌رفت و تحرکات عراق را زیر نظر داشت. بنی‌صدر هم خبرها را قبول نمی‌کرد. محمد با شهید رجایی هم در ارتباط بود. حتی یک بار خود من که به تهران آمدم با همسر شهید رجایی درباره موضوع خرمشهر صحبت کردم. اما تلاشهای آقای رجایی هم تأثیری در بنی‌صدر نداشت. آن روزها تجهیزات کمی در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط می‌توانست دوره‌های رزمی را برای نیروهای سپاه فشرده‌تر و بیشتر کند و آنان را برای مقابله آماده کند. حتی یک بار محمد راهپیمایی بزرگی در خرمشهر به راه انداخت که عرب‌ها هم در آن شرکت کردند. این تظاهرات به نوعی نمایش آمادگی بود. اما در برابر تجهیزاتی که عراق در مرز مستقر کرده بود چیزی نبود. آنچه محمد می‌کرد از دیانت و غیرت دینی‌اش بود.
- مساله خلق عرب در خرمشهر برای انقلاب مشکل آفرین بود. محمد چگونه با این مشکل بزرگ برخورد می‌کرد؟
داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. از سال 1358 به بعد بیشتر شیوخ عرب از خرمشهر رفتند، اما کنسولگری عراق وجود داشت و تحرکات زیرکانه‌ای می‌کرد. برنامه عراقی‌ها این بود که به تشکیلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را علیه انقلاب تحریک کنند و حتی دعوت به قیام. جهان‌آرا هم با خبر بود.چون بومی بود و با فرهنگ و منش عربها آشنایی داشت، با آنان صبور بود و با شکیبایی برخورد می‌کرد. بسیاری از عربهای خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد که اطلاعات نظامی لازم را به او می‌رساندند. محمد هم سعی می‌کرد تعدادی از عربهای خرمشهری را وارد سپاه کند. این در حالی بود که کسی به آنان اعتماد نداشت.
آنان حتی یک بار شایعه کردند جهان‌آرا ترور شده است. آن روز محمد کسالت داشت و زودتر از همیشه به خانه آمد. بی‌سیم به همراه نداشت. تشویش عجیبی در سطح سپاه خرمشهر پیدا شد. تصمیمشان این بود که دامنه شایعه را به جاهای دیگر هم بکشند، اما بچه‌های سپاه پس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خیال‌شان راحت شد. تفرقه‌اندازی یکی از کارهای اعراب منطقه بود. سعه‌صدر جهان‌آرا و رابطه عاطفی‌اش با عرب زبانها باعث شده بود بسیاری از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتی که گفتم جهان‌آرا در خرمشهر سازماندهی کرد بسیاری از شرکت کنندگان، اعراب بودند. و یکی از شعارهایی که می‌دادند، «لعن علی البعث» بود.
- خانم اکبر‌نژاد! نام خرمشهر و جهان‌آرا به هم گره خورده است.
 پیوند جهان‌آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا می‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهان‌آرا می‌گفت: من بعضی از شبها جسد بچه‌های خرمشهر را می‌بینم که توسط سگها تکه‌پاره می‌شود، ولی ما نمی‌توانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازه‌ها را نجات دهیم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. یک بار که با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بودیم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد برای این که بچه‌های خرمشهر را دلداری بدهد و به همه آنانی که از راه دور و نزدیک برای دفاع از خرمشهر آمده بودند بگوید من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعدا به من گفت: وجود حمزه چه امیدی در دل بچه‌های خط به وجود آورده بود!
- از رابطه عاطفی محمد و بچه‌های سپاه زیاد شنیده‌ایم. شما هم بگویید.
یک بار محمد می‌گفت: شبی را برای خودم کشیک گذاشته بودم. یکی از بچه‌های سپاه هم که از شهر دیگری آمده بود، با من نگهبانی می‌داد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهی مرا نمی‌شناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الآن توی خانه‌اش خوابیده است و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همدیگر را دیدیم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود.
- باز هم از زندگی مشترکتان بگویید.
 ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه‌اش برایم خاطره‌ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می‌شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه‌ای می‌نوشت و از این روزها یاد می‌کرد. در این نامه‌ها مسؤولیت من و خودش را می‌نوشت. نامه‌ای نبود که بنویسد و از امام یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی‌مان را یادآور می‌شد. همه این نامه‌ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‌خوانم می‌بینم چطور این جوان بیست‌و پنج‌ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه‌ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
- از علاقه ایشان به امام چه یادی دارید؟
این علاقه قابل توصیف نیست. یادم هست یک روز صبح محمد گفت: «دیشب خواب دیدم در یک محیط رزمی هستم و حضرت امام هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع می‌کنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجیبی می‌پرسید: «واقعا من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ایشان دفاع می‌کنم؟» این خواب امید بزرگی در وجودش پدید آورده بود.
- از بچه‌های خرمشهر درباره تواضع و فروتنی جهان‌آرا زیاد شنیده‌ایم. شما هم نکته‌ای بگویید.
 درست است. محمد متواضع بود. خودش را نمی‌دید. آنچه می‌دید انقلاب و امام بود. یادم هست یک بار شهید بهشتی به خرمشهر تشریف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهید بهشتی کرده بود؛ نه به خاطر اینکه خودش مایل نبود، اتفاقا عشق عجیبی هم به شهید بهشتی داشت. ایشان با این کار می‌خواست به بچه‌های دیگر سپاه که دلشان می‌خواست کنار شهید بهشتی باشند، ولی نمی‌توانستند پاسخی بدهد. بالاخره شهید بهشتی گفته بودند: «ما این فرمانده شما را نباید ببینیم؟» وقتی محمد به دیدن ایشان می‌آید می‌گوید: «من احساس کردم هر کدام از بچه‌های سپاه خرمشهر، خودشان یک فرمانده هستند و نقش اساسی در تشکیل سپاه دارند.» محمد از قدرت طلبی به دور بود.
- خانم اکبرنژاد اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟شهید محمد جهان آرا و حمزه پسرش - قافله شهداء
 پسرم «حمزه» دهم مهرماه سال پنجاه و نه به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگیرد. می‌دانست در چنین روزی فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتی خبر تولد بچه را شنید خیلی خوشحال شد. از او پرسیدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد با خنده گفت: «عراقی‌ها تا راه‌آهن رسیده‌اند.» و بعد خداحافظی کرد. بعدها از بچه‌های سپاه خرمشهر شنیدم که وقتی محمد گوشی را می‌گذارد به آنان می‌گوید: « من پدر شدم!» و بچه‌های سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادی می‌کنند.
محمد در آن بحبوحه جنگ تا سی و پنج روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجوری تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد. بعد از ظهر بود که رسید خانه. فکر کردم تازه از خرمشهر رسیده است. ولی از حرفهایش متوجه شدم که صبح رسیده‌اند و ابتدا رفته‌اند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعیت بحرانی خرمشهر را به عرض ایشان برسانند. محمد نسبت به خانواده‌اش خیلی احساس مسؤولیت می‌کرد ولی همه اینها در برابر کارش کوچک بود.
- محمدسلمان کی به دنیا آمد؟
یک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنیا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسیده بودیم نامش سلمان باشد.
بعد از شهادت، طبیعی بود که من و خانواده‌اش بخواهیم نام پسر دوم خود را محمد بگذاریم. همان روزها در خواب دیدم عده‌ای خانم آمده‌اند به اتاقی که من بستری هستم و می‌خواهند اتاق را پاک کنند. خانمی آمدند که می‌دانستم حضرت زینب سلام‌الله علیها هستند. به دنبال ایشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ایستاده بود. من در آن لحظه سؤال‌هایی از حضرتشان کردم. یک سؤال درباره جنگ بود که ایشان خندیدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: «ما پیروز هستیم و این شهدا هم در جبهه هستند.» بعد درباره حضرت امام سؤال کردم که آیا امام خمینی ما بر حق است؟ نمی‌دانم چرا این را پرسیدم. حضرت باز خندیدند و گفتند: «بله!»
بعد درباره اسم پسرم به محمد صحبت کردم و گفتم:‌«می‌خواهیم نامش را محمد بگذاریم.» خیلی ناراحت شد؛ آن قدر که سرش را پایین انداخت. وقتی پرسیدم:«سلمان؟» خندید و با سر تأیید کرد. حرفهای دیگر هم زده شد. از خواب که بیدار شدم خواب را برای کسی تعریف نکردم. اما از دلم گذشت که اگر این خواب درست است، اسم بچه به کس دیگری هم تلفیق شود. اتفاقا یکی از عمه‌های بچه‌ها خواب دید که صدایی به او می‌گوید: نام بچه «سلمان محمدی» است. پس از این خواب برایم محرز شد و اسم پسر دومم را «محمدسلمان» گذاشتم.
- شما در خرمشهر ماندید؟
قبل از این که جنگ به طور رسمی از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهر اسباب کشیدیم و آمدیم اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هم من تهران بودم ولی به طور مدام می‌رفتم خرمشهر و چند هفته‌ای می‌ماندم. با حمزه هم می‌رفتم. دیگر برایم عادی شده بود. محمد برنامه‌ریزی کرده بود در خرمشهر بمانیم ولی با شهادتش نشد!
- یکی از ابعاد شخصیتی شهید جهان‌آرا فرماندهی نظامی او در جنگ بود. فرمانده نظامی از خطر به دور نیست.
درست است! ولی مرگ و زندگی برای محمد یکسان بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد؛ جلسه‌ای داشتیم و جهان‌آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تیراندازی شروع شد و گلوله‌ای از کنار گوش محمد رد شد. او هیچ عکس‌العملی نشان نداد. فقط کمی خود را جا به جا کرد و صحبتش را ادامه داد. جهان‌آرا و همرزمانش با دست خالی جنگیدند. بنی‌صدر به تماس‌های آنان توجهی نمی‌کرد. بنی‌صدر پیغام داده بود شما بروید جلو؛ ما با یک حرکت گازانبری خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! توهماتی بود که در سر داشت. می‌خواست بچه‌های خرمشهر را دست به سر کند. وقتی جهان‌آرا به تهران آمد و به دیدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت. شهید رجایی که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهان‌آرا بگویم بنی‌صدر تجهیزات نخواهد داد، با این که امام تاکید کرده بود که بفرستید؛ تجهیزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگید. بنی‌صدر در حضور امام قول داده بود تدارک کند. حتی امام بنی‌صدر را به خاطر این موضوع بازخواست کرده بودند. اعتقاد جهان‌آرا به عنوان یک فرمانده نظامی و یارانش این بود که باید بایستند و مقاومت کنند هر چند کمکی به آنان نشود.
- می‌دانیم که یکی از برادران شهید جهان‌آرا مفقودالاثر است.
بله! ایشان در همان روزهای اول جنگ وقتی به خرمشهر می‌آمد به دست عراقیها اسیر شد. ایشان فرهنگی بود. آمده بود تهران تا خانواده‌اش را مستقر کند که در بازگشت، عراقیها سرنشینان اتوبوسی که ایشان مسافر آن بود به اسارت می‌برند. البته عراقیها تعدادی از زنان را آزاد می‌کنند ولی مردها را می‌برند. همان روزها، خبرهایی از او آمد. چون با نام مستعار خودش را معرفی کرده بود. حتی صحبت هم کرد، اما دیگر خبری نیامد و تا به امروز مفقودالاثر است.
- شهید جهان‌آرا درباره شهادت هم با شما صحبت کرده بود؟
 بله! محمد یک روز از من پرسید:«اگر شهید شوم چطور برخورد می‌کنی؟» من هم یک جواب داشتم: «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را می‌دهد.» همان چیزی که از خالق خودمان انتظار داریم به من عطا کرد. همان صبر را.
- از آخرین روزها هم بگویید.
 قرار بود محمد با ماشین بیاید تهران. پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپیما آمده. رفتم فرودگاه نیروی هوایی. همان جایی که قرار بود هواپیما بنشیند. مسؤولین آنجا به من نگفتند که این هواپیما کی خواهد نشست. در همین گیر و دار شنیدیم هواپیما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال یافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشک قانونی پیدا می‌کند. به من اطلاع دادند. رفتم پزشکی قانونی. خیلی شلوغ بود. فقط عکس‌ها را نشان می‌دادند. من عکس محمد را دیدم. با این که صورتش تغییر کرده بود، اما آرامش عجیب و خاصی در آن بود. همان آرامشی که سالیان سال در انتظارش بود. با دیدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به این آرامش اعتقاد دارم و آن را یکی از موهبت‌های خدا می‌دانم که به من هدیه کرده است.
- آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟
چطور به یاد نداشته باشم. یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می‌دیدم موقع نماز قنوت‌هایش عوض شده. بیش از حد در قنوت می‌ایستد. همین نشانه‌ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی‌اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می‌بوید، با تمام وجود. انگار سیر نمی‌شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه‌اش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره‌اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.

برای آگاهی و ثبت نام در طرح قافله قاریان قرآن شهداء بر روی عکس زیر کلیک کنین.
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/qafelehshohada/120.gif


 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/3/3 - ساعت 9:0 صبح
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس