16 بهمن که میاد یاد عزیزی تو دلمون روشن میشه که به معنای واقعی عاشق شهادت بود و به همه ثابت کرد میشه تو وسط شهر زندگی کنی و شهر زده نشی. می تونی منجلاب و باتلاق گناه آلود پایتخت، تو رو تو خودش نکشه و نه اینکه فقط خودتو بیرون بیاری، بلکه خیلی از هم محلی ها، هم شهری ها، هم استانی ها و حتی هم میهن هاتو راهنمایی کنی. آره!! هم میهن ها....
تو همین مدت کوتاهی که خدا توفیق داده و به برکت اون چند سلام و علیکی که با محمد داشتم و احساس دِینم، چند فرازی از زندگی سراسر نور اون عزیز رو تو قافله گذاشتم خیلی چیزها شنیدم و خیلی ها از شهید محمد عبدی چیزایی رو گفتن که عظمتش رو بیشتر نشون میده. با اینکه محمد شاید تو خیلی از شهرهای کشور عزیزمون نرفته بود ولی الان از خیلی از جاهای ایران دوست و رفیق داره که فقط بخاطر اون اخلاصش می تونه باشه و بس... این یه نمونه کوچیکشه از عزیزی بنام مسافر که سال 86 برا قافله فرستاده بود:
.... می دونید درست چند سال پیش یادواره شهدای نیروی انتظامی یه کتابی به دستم رسید به اسم (مسافر) اونقدر رابطه قلبی با صاحب کتاب یعنی شهید محمد عبدی پیدا کردم که درست بعد از هر نماز فقط یکی دوساعتی باهاش حرف میزدم ازش کمک میخواستم،مثل خودش که برا شهدا نامه مینوشت شروع کردم براش نوشتن!! دفتر دلنوشته هامو برا شهید عبدی همه جا با خودم می برم. حتی اردوی بلاگ تا پلاک هم همرام بود. توی اون کتاب همه زندگیش همه دستنوشته هاش بود الا محل دفنش. خیلی دلم میخواست سر مزارش برم. بیتاب بیتاب شده بودم تا اینکه یه شب اومد تو خوابم و آرومم کرد. حالا شرح خوابم بمونه... خیلی جاها هوامو داره اما من قدر نمیدونم آخرین بار هم چند شب پیش اومد سراغم. فردا صبحش با یکی از رفقا رفتیم تپه نورالشهدا (مزار شهدای گمنام) کلی گریه کردم و مطمئنم که خواب چند شب پیشم امشب تعبیر شد ...
حالا برا تیمن و تبرک یکی دیگه از نوشته های نورانی محمد عزیز رو توقافله می ذارم، فقط به امید اینکه ازمون راضی باشه و برامون دعاااااااا کنه....
بسم رب الشهدا
نمی دانم با چه جملاتی باید نهایت غم و اندوه یا نهایت شادی و سرور را بیان داشت. راستش اصلا نمی دانم این دل بیچاره ام مسرور است یا محزون. خداوند حقیر را توفیق داد تا ساعتی را در کنار شهیدی دیگر از شهدای عزیز بگذرانم. حدود ساعت 5/4 بود که کمربندم را محکم بسته بودم. آماده پرواز بودم شنیدم که علت تاخیر پرواز یک مهمان ویژه است. ناگهان دیدم آمبولانسی کنار هواپیما ایستاد. گروهی از آمبولانس پیاده شده بودند و گروهی هم با ماشین هواپیمایی آمدند. در آمبولانس باز شد. خدا میداند در آن لحظه تمام وجودم غرق غم واندوه گردید، اما چند لحظه بعد شادی و اطمینان قلبی تمام وجود را پوشاند. خدایا چه توفیقی، چه سعادتی همراه با سبکبالی باید یک ساعت پرواز کنم. بلند شده بودم و مرتب می گفتم شهید آوردند شهید آوردند. چند نفر متوجه من شده بودند و از شیشه هواپیما بیرون را نگاه می کردند.
تابوت یک شهید را که مزیّن به پرچم جمهوری اسلامی ایران بود از آمبولانس درآوردند و درون هواپیما گذاشتند. با خود می گفتم یا صاحب الزمان پرواز شهدا کجا و پرواز انسانهای خاکی و زمینی کجا؟ چقدر محبوبند نزد خداوند! پرواز در پرواز، همه اش در طول مسیر با خود می گفتم کاش الان کنار او بودم. خدایا تو چقدر او را دوست داری، تو چقدر او را به خود نزدیک کرده ای، آری، اگر او خود را به تو نزدیک نمی کرد امکان نداشت.
حبیبا! چه لذتی دارد عشق بازی با تو، تو معشوق و ما عاشق سر به سر گذاشتن با معشوق چه لذتی دارد. نشاندن لبخند رضایت بر چهره او چه لذتی دارد. گاهی هم گریه های او زیباست. چقدر لذت دارد گریه عاشق در فراق معشوق در مرتبت دنیایی که این لذتهای کاذب بر جان و روان آدم تاثیر دارد در معنویات چه ها که شود.
روحی و جسمی لتراب مقدمه الفداء
هواپیما که بر زمین نشست آمدم پایین و منتظر بودم که او را بیاورند. ولی بی فایده بود.
از دور بر او سلام دادم می خواستم به آن سرباز بگویم اگر سعادت زیارت داشتی از جانب من او را ببوس، او را ببو و به او بگو التماس دعا، شفاعت.......
پی نوشت:
- اینم به عنوان هدیه: قطعه ای کوتاه از فیلم شهید محمد عبدی (کیفیت متوسط 3gp - حجم 2.5 مگ) - (کیفیت خوب mp4 - حجم 6.5 مگ)
- اینا رو هم تو همین رابطه بخونین: عاشق واقعی شهادت - شهیدی که ثابت کرد باب شهادت بسته نیست
- نوای وبلاگ هم ذکر خاطره از زبان همرزم شهید محمد عبدیه که نحوه شهادتشون رو هم توضیح داده.