تو تموم سال و مخصوصا اواخر خرداد، یاد یه اسطوره و یه ابَر مرد بدجوری با دلمون بازی می کنه. هربار یاد شهید چمران می افتم احساس حقارت محض میکنم، حقارت محض.... واقعا نمی دونم کدوم واژه ها می تونه این مرد رو تعریف و توصیف کنه؟! دلم نمی خواد وقت گرانبهاتونو با حرفهام بگیرم، بذارین همه گوش و چشم بشیم و رقص کلمات رو تو قلم اون مرد ببینیم. فقط این چند خط ابتدایی عرض ادب و حقارتی بود در مقابل اون بزرگمرد.... این مصاحبه ایه که از جملات و نیایش های دکتر چمران بصورت مصاحبه استخراج شده، بخونیم و به روح بلندش ادای احترام و درود کنیم....
- بزرگترین خواسته تان از خدا چه بود؟
همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم.
ـ تا بحال احساس خستگی کردهاید؟
خستگی برای من بیمعنی شده است. بیخوابی عادی و معمول شده. در زیر بار غم و اندوه، گویی کوهی استوار شدهام. رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحتکننده نیست. هر کجا که برسد میخوابم.
ـ با این حساب باید دلخوشی ویژهای داشته باشید که خستگی را برایتان بیمعنا کرده باشد، چیزی مثل یک دوست خوب.
در دوران زندگیام بیشتر از هرکس مصاحب غم بودهام؛ بیشتر از هرکس با آن سخن گفتهام و با آن، بیشتر از هر کسی به من پاسخ مثبت داده است. دوستی بهتر از او سراغ ندارم. کشتی مواج غم در دریای دل من جا دارد. فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر جان و قلب من سایه میافکند و هیچ گاه خستهام نمیکند و هنوز از مجالست با او لذت میبرم، و آن غم است.
ـ فکر نمیکنید جور دیگری فکر میکردید؟ به دنبال چیز دیگری بودید؟
[یادم میآید] ساعتهای درازی را بر سر تپههای اطراف «برکلی» بر خاک دراز میکشیدم و نیمههای شب، تا دمیدن صبح بر روی تپهها و جادههای متروک قدم میزدم. چه روزهای درازی که با گرسنگی به سر آوردم! درویش در وادی انسانیت... چرا که احساس و آرزوهایم مثل دیگران نبود.
ـ میتوانید احساستان را شفافتر بیان کنید؟
بیشتر اوقات احساس تنهایی شدیدی میکنم؛ تنهایی مطلق. یک تنهایی که من در یک طرف ایستادهام و خدا در طرف دیگر و بقیه همهاش سکوت، همهاش مرگ، همهاش نیستی است... من عشقی پاک داشتم که عاقبت به آتشی سوزان مبدل شد و وجودم را خاکستر کرد. احساس میکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم شد که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد.
ـ مگر سرمایه و دارایی شما برای تبدیل شدن شمع سوزان چیست؟
دارایی من سه چیز است: 1. عشق که از سخنم، نگاهم، حرکاتم، حیات و مماتم عشق میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را جز عشق نمیشناسم و جز به عشق زنده نیستم؛ 2. فقر که از قید همه چیز آزادم و بینیازم و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری نمیکند؛ 3. تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد و مرا با محرومیت آشنا میکند. هر چه بیشتر میگردم، کمتر مییابم.
ـ آیا تنهایی تو را با مجروحیت پیوند زد؟
[آری] هیچ وقت از این که دنیای لذات و راحتطلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم و از این که از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نیستم. از آن دنیای مادی و راحتطلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان همآواز گشتم. دنیای جدیدی به من گشوده شد که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. مجال آن را یافتم که پروانه شوم، بسوزم، نور برسانم و قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم.
ـ مگر همسر و فرزندانتان با شما نبودند؟
[چرا همسرم] مسلمان شد. میگفت هر کجا که بروی با تو میآیم، حتی در آتش. من هم اسمش را گذاشتم پروانه. تا لبنان با هم بودیم. یکسال و نیم با جان و دل در مدرسه جبل عامل پرستار بچههای یتیم بود. زخمیها را نوازش میکرد؛ باهاشان حرف میزد؛ زخمشان را میبست اما...، شرایط سخت بود، مخصوصاً برای پروانه که از امریکا آمده بود. من فقط چهار تا بچه نداشتم؛ تمام آن پانصد ـ ششصد نفر، بچههای من بودند. در لبنان هم پول نداشتم که بفرستمشان مدرسه خصوصی؛ در حالی که مدارس امریکا مجانی بود. پروانه با بچهها برگشت و انگار من باید چهار تا بچه و یک زن خسارت میدادم تا بتوانم به آن چیزی که دوست دارم برسم و حق پدری بچههای شیعه لبنان را به جا بیاورم.
ـ مگر وضعیت شیعیان لبنان چگونه بود که ماندن در کنار آنان را با بازگشت با همسر و فرزندانتان به امریکا ترجیح دادید؟
در آن شرایط، یک جوان شیعه از همه چیز محروم است؛ نه درس و دانشگاهی، نه حق کار در کارخانه و ادارهای، هیچ... در این شرایط که این شیعیان محروم دستشان از همه جا قطع شده است، بهسوی احزاب کمونیستی و ضد انقلاب روی میآورند و چارهای جز این ندارند.
احزاب با شعارهای ظاهراً انقلابی و اشتراکی، جوانان را جذب و وعده پول ماهیانه و اسلحه میدهند و جوان هم تصور میکند که این معامله خوبی است. همین سیستم خبیث را ضد انقلاب هم در کردستان پیاده میکرد و خیلیها را به کشتن میداد و بعد آمار و ارقام کشتارهای فدایی خودش را بالا میبرد و به ازای هر دویست کشته از دولت عراق یا دولت سعودی، پول دریافت میکرد.
ـ نقش امام صدر در آن دوره چگونه بود؟
امام موسی صدر در مقابل فقر و فلاکتی که شیعیان را محاصره کرده بود، فوراً به فکر برپا کردن تأسیساتی در لبنان میافتد. پنج مؤسسه در عرض چند سال بنا شد که بزرگترین آنها همین «مدرسه صنعتی جبلعامل» بود که خود من هشت سال مدیر آنجا بودم؛ مدرسهای متعلق به یتیمان و محرومان شیعه که اکثر آنها خانوادههاشان را در هجوم اسرائیلیها از دست داده بودند. هفت رشته فنی (نجاری، آهنگری، جوشکاری، برق و الکترونیک، ماشینهای کشاورزی و...) در آن تدریس میشد. در همانجا بچهها با فنون مبارزاتی و جنگهای چریکی آشنا میشدند.
ـ به نظر شما یک چریک انقلابی، چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
انقلابی آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایی بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند. انقلابی آن است که هنگام صلح، به انقلابیگری تظاهر نکند، ولی هنگام خطر در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد. انقلابی آن است که احتیاج به تصدیق کسی ندارد. و یک انقلابی راستین، اگر مأیوس گردد، کسی که سراسر حیاتش مبارزه، فداکاری، عشق، شور، سوز، درد و غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است، دچار پوچی شود، آنگاه فاجعهای بزرگ رخ داده است.
ـ و این جنگجوی انقلابی در مسیر مقاومت، چه چیزی را بهدست میآورد؟
تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت، به خودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد، بلکه آنچه مهم است، انسانیت، فداکاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. من در مقاومت فلسطینی دریافتم که هیچ چیز نمیتواند جای آن را بگیرد و آن ارزشهای انسانی است. باید انسان ساخت. باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین کرد.
ـ از انسان گفتید، انسان امروز را چگونه میبینید؟
عالم در انتظار تولد دیگری است. انسان بر طبیعت مسلط شده، ولی روح کَشنده این انسان، هوای پرواز دارد و همه موجودات عالم ماده، نمیتوانند عطش این روح را سیراب کند. انسان بهدنبال گمشده خود در تلاش مستمر و اضطراب دائم بهسر میبرد. به نظر من، انقلاب اسلامی ایران چنین نویدی به انسانهای عالم میدهد؛ معادلات مادی حیات را به هم میریزد و پول و زور و ماشین و تجلیات مادی و زندگی اشرافی و مصرفی و حتی مصنوعات علم را زیر پای برهنگان انقلابی لگدکوب میکند.
ـ آیا هنگام نبرد تجلی روح انسانیت را در بین مبارزان مسلمان احساس کردهاید؟
من پیرمردی را دیدم که فرزند جوانش یکی از مسئولین نظامی ما بود و به خاطر احساس پدرانهاش، اسلحه به دست گرفته بود و دنبال ما میآمد. من مجذوب برق چشمان و تبسم لبانش شده بودم و از این که جنگندهای پیر، اینچنین شجاع و بیباک، به پیش میتازد، غرق در شادی و سرور بودم و زیر چشمی، تمام حرکاتش را کنترل میکردم و در قلبم روح جوان و چابکش را تحسین میکردم. همین پیرمرد، زیر گلولهباران شدید دشمن که ما کمین کرده بودیم، به یکباره بلند شد و از روی دیوار پرید. گویی به مرگ نمیاندیشید و ما را حیران خودش کرده بود. لحظاتی نگذشت که دیدم پیرمرد با یک دسته گل وحشی خودرو در دستانش برگشت و با احترام به سمت من گرفت. نیروی درونی مافوق حیات، او را به جلو رانده بود؛ نیرویی که از عشق و زیبایی سرچشمه میگیرد.
ـ رابطه شکست و پیروزی با رسیدن به سرچشمه سعادت را چگونه تحلیل میکنید؟
مردم در خلال شکستها، پخته و آزموده میشوند. موفقیت همیشه، رخاء و سستی و عقبماندگی میآورد. اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد، آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.
ـ پیامتان برای نسل سوم انقلاب؟
من نگرانم، بله. ولی این نگرانی طبیعی است. نگران جوانان بیگناه، نگران بازیهای سیاسی استعمار، نگران خدعه و تزویر جاسوسهای داخلی، نگران سرنوشت و نگران این که ما نتوانیم در این لحظات بحرانی به مسئولیت خود آنچنان که باید عمل کنیم.
ـ و آخرین سخن...؟
من هنوز به استقبال خدا نرفتهام. هنوز میترسم که خدای بزرگ را رو در رو ملاقات کنم. هنوز در گوشههای دلم خواهشهای پست مادی وجود دارد. هنوز دست از حیات نشستهام و جهان را سه طلاقه نکردهام. گر چه بر کثیری از آرزوها و امیدها خط بطلان کشیدهام، اما... خود را گول نمیزنم. هنوز یکسره پاک نشدهام. دلم جایگاه خاص خدا نشده است. او همیشه آماده است که مرا در هر کجا و هر شرایطی ملاقات کند، اما این منم که خود را شایسته ملاقاتش نمیبینم.
پی نوشت:
- برا دیدن آلبوم نقاشی های شهید چمران اینجا رو کلیک کنین.
- در همین رابطه بخونین: اسطوره زندگیم، شهید چمران
- کَرَم آقا شاملمون بشه و راهمون بده، ایشالله نائب الزیاره دوستان تو حرم امام الرئوفیم(ع)؛ اللهم الرزقنا....