از جمله ویژگی های خاص دفاع مقدسمون این بود که کسانی رو پرورش داد و بعد پرچم فرماندهی و علمداری رو بهشون سپرد که در عین جوانی دنیایی از تجربه و پختگی داشتند. با یه سیر تو زندگی فرماندهان جنگمون یه وِیژگی مشترک رو میشه تو اکثرشون دید و اون اینکه اکثرا جوان بودند. امام(ره) با اعتقاد کامل به جوانهای مخلص و خودساخته، میدون داد تا در مقابل کوهی از مدالهای فلزی ژنرالهای عراقی و ... ادعاهای پوشالی شون رو نقش بر آب کنند و با کمترین امکانات کارهایی کنند که هنوز که هنوزه انگشت حیرت نظامیان کارکشته ی جهان بر دهانشون بمونه. همون کاری که تا سالهای سال خیلی از خبره های تاکتیک های نظامی جهان دنبال نقشه و نحوه عملیات کربلای پنج و والفجر هشت و خیبر و ... بودند و هستند. از جمله اون جوانهایی که به اعتقاد حضرت روح الله(ره) پاسخ داد شهید حسن باقریه. اعجوبه ی اطلاعاتی کشورمون تو جنگ تحمیلی. کسیکه تو سنین 25 - 26 سالگی طراح خیلی از کارهای عظیم تاکتیکی ما تو جنگ تحمیلی بود. حالا که ایام شهادت اون سردار بی بدیله مناسب دیدیم که به برخی از زوایایی ناپیدای زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم از نگاه همسر بزرگوارشون....
و این فرازهایی از زندگی سراسر نور شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) است به روایت همسرشون:
خانم داعی پور، شنیده ایم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید.
ــ آن روزها، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت. تقریبا چیزی سر جای خودش نبود. ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد. با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت ؟
ــ بله! نام «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی» را برای آن انتخاب کردیم. می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم.
اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟
ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاه هایی بود که در مساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم. عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت.
با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟
ــ بسیار زیاد. حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان، اهواز را تخلیه کنند؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهواز شلیک کرد. آنان می گفتند اهواز یک شهر نظامی است و نباید زنان در این چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند. بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند.
در همین روزها بود که رسما در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند. تصادفا گروهی از دفتر حضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام. من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلافاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند، دفاع بر آنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود. یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود. اصلا تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد. با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال 1359 از رادیو اهواز خوانده شد. ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه، علم و ایمان و اخلاص.
از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .
ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید. ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت. یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .
یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلا آمادگی اش را نداشتم؛ هم به دلیل مسئولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نکرده بود. دیگر اینکه خانواده ام در اهواز نبودند و من شبانه روزی در ستاد می ماندم. در این شرایط نمی توانستم مسئولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
یک روز به همراه همین دوستی که پیشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس کردم خیلی نزدیک است. انگار بغل گوشمان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که بر اثر انفجار همین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت. موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها را از جا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه هایش واژگون شده و کف پیاده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود. از دمپایی هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه اینجا آمده است. او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛ آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم. وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم، به چیزی جز زندگی در این شهر پر خطر فکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می گویند، ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.
از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.
ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روز های آخر ماه مبارک رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود و آن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیت من با خبری. آن طور که صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
ــ اول ایشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند. » این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش رو راستی موج می زد.
من هم از علاقه ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانیکه جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از اینهایی که من گفتم می دید. به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»
احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صاحبخانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشترکتان هم چیزی نوشته است؟
ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملا شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت هاشان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کارها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت های نظامی هم داشتند؟
ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم. من دوباره استخاره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند. اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.
صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟
ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه و الفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. در آنجا بود که من به یکی از همکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قرار است عقد کنم! او خیلی جا خورد.
آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلا قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم: «حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟» مادرم جواب داد: «نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»
بعد از عقد برگشتید اهواز؟
ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود.
خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می کرد. طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادر ایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران در آوردیم. یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان. واقع امر این بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم. فردای خرید آمدیم اهواز .
شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.
ما اصلا در این خانه زندگی نکردیم، چون در فاصله کمی، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول. اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود. آن روزها «نرگس» دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کردید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزیکه جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد. آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعتهای کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله ! او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم. بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.
از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح، با تانی رفت. یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی کرد. ناخنهای نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عکس العمل نشان می داد او سر به سر نرگس می گذاشت و به من می گفت: «ببین پدر سوخته چقدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه.» گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یک بار هم برگشت و یکی – دو تا نوار کاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت: «گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»
آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و ...
کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟
ــ همیشه به ایشان می گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبر می شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم .
پس خبر را چه کسی به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود. دیدم درست نمی تواند صحبت کند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است. در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.
آمدید تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسالخانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه - چهار ماهه. جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از او داشته باشم هر دو استخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر میگیریم هر دو تصمیم گرفتیم اگر بچه مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (ع ) نام مادر ایشان «نرگس» را بگذاریم.
نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) بود. اهل این دنیا نبود. در یکی از سفرهایی که به مشهد داشت از امام رضا(ع) طلب شهادت کرده بود. وقتی برگشت پرسیدم: «از آقا چه خواستی؟» جواب داد: «رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند.» با این حرف لبخدی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش.
پی نوشت:
- اینم کلیپی از شهید حسن باقری - اینجا ببینین و دانلود کنین.
- اینم سه تا از دستخط های ایشون که اسناد نظامی هست. + + +
- اینم صدا و سخنان ایشون: خواندن نامه ی یک دختر شهید - پیرامون امام زمان(عج)
- این چند تا مطلب رو هم در همین رابطه بخونین: اعجوبه جنگ - شهید علمدار به روایت همسرشان - شهید جهان آرا به روایت همسرشان