سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

بارها شنیده ایم که «شهداء زنده اند» و بسیار در قرآن در وصفشان خواندیم که « احیاء عند ربهم یرزقون» ؛ ولی شاید خیلی ها این زنده بودن را فقط یک توصیف الهی بدانند.
این هم نمونه ای دیگر از زنده بودن واقعی شهداء:شهید خوانساری - قافله شهدا
اون روز بدجور کلافه و نگران بودم. آخه صبح تو مدرسه برنامه امتحانات ثلث دوم رو داده بودند و گفته بودند حتماً باید پدر یا مادر اونو امضاء کنه.
بابا که هنوز چهلمش نشده بود و مامان هم که برا ختم بابا رفته بود خوانسار. نمی دونستم چی کار باید بکنم، تا شب یه ذره هم از این استرس و ناراحتیم کم نشد که نشد. فردا چی باید جواب مدرسه رو می دادم؟! خیلی نگران بودم.
شب تو خواب، بابا رو دیدم که با همون لباس روحانی اومده خونه. خیلی خوشحال شدم. ازش پرسیدم: آقا جون ناهار خوردید؟ گفت: «نه.» داشتم می رفتم تو آشپز خونه تا براش غذا بیارم که بهم گفت: «زهرا جون! اون ورقه رو بیار امضا کنم.» من که اصلاً حواسم نبود، گفتم: کدوم ورقه؟ گفت: «همون که امروز تو مدرسه بهت دادن تا امضاء بشه.» تازه یادم اومد. رفتم ورقه رو آوردم. دنبال خودکار می گشتم، ولی هر چی پیدا می کردم، خودکار قرمز بود. بابا هم که اصلاً عادت نداشت با خودکار قرمز بنویسه. خلاصه یه خودکار سیاه پیدا کردم و دادم به بابا. بابا هم خودکار رو گرفت و کنار برنامه نوشت:
« اینجانب رضایت دارم.» بعدش هم کنارش امضاء کرد.
منم رفتم که برا بابا غذا بیارم که که دیدم بابا نیست. دویدم تو حیاط، دیدم مثل همیشه داره به سر و وضع باغچه می رسه. پرسیدم: چی می کنی؟ گفت: «عید نزدیکه و باید سر و سامونی به این باغچه بدم.» تو همین صحبتها بودم که یه دفعه دیدم بابا نیست. هر جا رو گشتم، دیگه پیداش نکردم. اونقدر نارحت شدم که گریه ام گرفت و از شدت گریه از خواب پریدم.کارنامه دختر شهید - قافله شهدا
صبح که داشتم وسایلم رو برا مدرسه جمع می کردم، یه حسی به من می گفت که یه نگاهی به اون برگه کنم. رفتم برگه رو برداشتم. از تعجب خشکم زد. آره! همون جمله بابا ولی با رنگ قرمز تو برگه بود و کنارش امضاش....!!
بعد ها هم یکی از دوستای بابام که تو درستی این قضیه شک داشت، خواب بابا رو دیده بود که بابا سه بار بهش گفته بود: «شک داری؟! تو شک خودت تا قیامت بمون!»
حتی بابا تو خواب مامانم هم اومده بود و به اونم گفته بود که به هیچ وجه شک نکنی که من برگه رو امضاء کردم.
پی نوشت:
- شهید صالحی خوانساری، متولد 1323 که در زمان شهادت 39 سال داشته؛ ایشان از شاگردان آیت ا.. سعیدی بوده و در 30 بهمن 1362 توسط منافقین کوردل در منطقه جوانرود کردستان به شهادت رسید. مزار ایشان در گلزارشهدای قم، قطعه4 ، ردیف 7 می باشد.
- این جریان مورد تایید بسیاری از جمله حضرت آیت ا.. خزعلی بوده که دستخط ایشان در زیر برنامه مشهود است. حتی نمونه امضاء و دستخط نیز، مورد بررسی دقیق کارشناسان تطبیق خط قرار گرفته که مورد تایید ایشان هم می باشد.
- اصل کارنامه در موزه شهدای تهران در معرض دید عموم قرار دارد.

التماس دعا



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 85/12/4 - ساعت 7:19 صبح
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس