سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

هیچ کس به این عقیده نیست که جبهه، فقط گریه و زاری و مناجات و نماز شب و این طور چیزها بوده. همه می دونن که تو جبهه همه چیز سر جاش بوده. گریه و عبادت به موقعش و خنده و تفریح هم بجاش.
چند تا از این خاطره ها رو با هم مرور می کنیم:
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در اردوگاه تخریب -آنسوی اردوگاه دوکوهه- ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت:
حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت:
- چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........
حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد. می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟

حاج محسن دین شعاری - قافله شهدا

-------------------
پیش از شروع یکی از حملات، همه مسئولین و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در جلسه ای توجیهی شرکت داشتند. «حاج محمد کوثری» - فرمانده لشکر- پشت به دیگران، رو به نقشه، مشغول توضیح منطقه عملیاتی بود و آنرا شرح می داد. «حاج محسن دین شعاری» در ردیف اول نشسته بود. یکی از نیروها، یک لیوان آب یخ را از پشت سر ریخت توی یقه حاج محسن. حاجی مثل برق گرفته ها از جا پرید و آخش بلند شد. برگشت و به سوی کسی که این کار را کرده بود، انگشتش را به علامت تهدید تکان داد. بلافاصله یک لیوان آب یخ از پارچ ریخت و به قصد پاشیدن، به طرف او نیم خیز شد. حاج محمد که متوجه سر و صدای حاج محسن و خنده های بچه ها شده بود، یک دفعه برگشت و به پشت سرش نگاهی کرد. حاج محسن که لیوان آب یخ را به عقب برده و آماده بود تا آن را به سر و صورت آن برادر بپاشد، با دیدن حاج محمد دستپاچه شد و یک باره لیوان را جلوی دهانش گرفت و سر کشید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، گفت:«یا حسین(ع)». با این کار حاج محسن، صدای انفجار خنده بچه ها سنگر را پر کرد و فرمانده لشگر، بی خبر از آن چه گذشته بود، لبخندی زد و برای حاج محسن سری تکان داد.
حاج محسن دین شعاری را، بعدها یک مین والمری تو «ماووت» آسمانی کرد.



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 86/1/23 - ساعت 3:19 عصر
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس