سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

حاجی واقعی
به مناسبت بیست و یکمین سالگرد عروج سردار خلبان
شهید عباس بابایی


شاید وقتی خیلی از دوستان این مطلب رو می خونن،‌ به سرزمین وحی رسیده باشم. وقتی سرگذشت امثال شهید بابایی رو می خونیم متوجه می شیم که حج واقعی چیه و حاجی واقعی کیه؟

چه زیبا گفتند که :

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود               

حاجی احرام دگر بند،‌ ببین یار کجاست؟؟

شهید بابایی- قافله شهداء

حال که توفیق نصیبم شده که عازم دیار پیامبر(ص) و زائر مزار بی نشان مادر هستی(س) باشم،‌ از یه شهیدی می گم که گرچه به ظاهر حج نرفت ولی .........


اینم گوشه هایی از زندگی سرلشگر
شهید عباس بابایی:
نصفه شب بود که نگهبان قرارگاه بیدارم کرد. می گفت یه چیز غیر عادی دیده. انگار کسی براش مشکلی پیش اومده و رو خاک نشسته و داره گریه می کنه.

آروم آروم جلو رفتم دیدم که شهید بابایی سرش رو،‌ رو خاک گذاشته و داره مناجات می کنه...

******

از طرف کارش برامون یه تلویزیون رنگی برامون آورده بودن. من بازش نکردم تا خودش بیاد.

ظهر تا اومد،‌ ناراحت شد که چرا قبول کردم؟!!

بچه ها خیلی دوشت داشتن که تلویزیون رو باز کنن و استفاده کنیم، ولی اون می گفت: وقتی ما توی خونه یه سیاه-سفیدش رو داریم،‌ اینو بهتره بدیم به اونایی که ندارن.

******

دخترم گفت: بابا برام ساعت می خری؟

گفت: آره ولی به شرطی که فقط تو خونه به دستت ببندی؛ چون تو مدرسه خیلی ها شاید ببینن و دلشون بخواد اما نداشته باشن بخرن...

******

: عباس! تو رو خدا از این حرفها نزن. به جای آنکه حالا که دو نفری نشستیم، یه چیز خوبی بگی ......!!!
گفت: نه! جدی می گم. باید قوی باشی. من باید زودتر از اینا می رفتم،‌ولی چون تو تحمل نداشتی، خدا منو نبرد. اما الان حس می کنم که دیگه وقتش شده.....

 

******

شهید بابایی - قافله شهداء 

خیلی خوشحال بودم که قراره با هم بریم حج. بعد از یه عمر داشتم به آرزوم می رسیدم. همه وسایلمون رو آماده کرده بودیم. یکی دو روز قبل از حرکت گفت:

من نمی تونم بیام. از تعجب خشکم زده بود.

می خواست دلم رو که بدست بیاره می گفت: شاید قبل از احرام پوشیدن خودمو رسوندم. اما مُحْرم هم شدیم و هنوز نیومده بود.....

******

سال 66 بود که مکه رفتم. تو کاروانمون سرلشکر بابایی هم بود. اما اون اواخر نتونسته بود بیاد. می گفت: بودن من تو جبهه ثوابش از حج هم بیشتره.

تو عرفات بودیم و داشتیم دعا می خوندیم که یه دفعه سَرَم رو که بلند کردم دیدم شهید بابایی با لباس احرام داره دعا می خونه و گریه می کنه.

تعجب کردم که کی اومده؟؟ دوباره دقت کردم، دیگه ندیدمش.
برگشتیم،‌ فهمیدم که شهید شده. تو مجلس ختمش از چند تای دیگه ار دوستانش هم شنیدم که اونها هم تو مکه دیده بودنش....

******

تلفن که زد دویدم پایین.

گفتم: پس چی شد قرار بود خودت رو برسونی،‌ هنوز که تو ایرونی؟؟

گفت: حالا که داری می ری عرفات التماس دعا. برا خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگه منو نمی بینی. برگشتی نکنه گریه کنی. تو به من قول دادی....

******

عید قربان بود.

همه حاجی ها قرار بود تو مکه قربونی کنن.

بابایی آماده پرواز بود با کمکش. قرار بود موانع دشمن رو بمبارون کنن. عملیات با موفقیت تموم شد. موقع برگشتن اون پایین دشت زیبایی رو دیدن.

به کمکش گفت: اون پایین رو ببین، مثل بهشت می مونه...
یه دفعه یه صدایی اومد. گلوله پدافند خورده بود تا دستش.
اونم عید قربان قربونی کرد.....

******

اعمال که تموم شد برگشتیم هتل. شب بهم خبر دادن که آماده باشن قراره برگردیم ایران. گفتم:‌چرا اینقدر زود؟!! باید چند روز دیگه هم باشیم. من هنوز خرید هم نکردم.....

رسیدیم فرودگاه، اما عباس نیومده بود استقبالم.

دلم گرفت. حتی از خانواده ام هم کسی نبود.

گفتن باید با هلی کوپتر بریم. تعجبم بیشتر شده بود.

تو راه بودیم که کم کم یه چیزهایی رو متوجه شدم.

هلی کوپتر داشت می نشست که دیدم جمعیت زیادی پایینه. با لباس مشکی. دخترم هم با یه دسته گل منتظر من بود...

******

شهید بابایی - قافله شهداء 

امام(ره) خواسته بود که جنازه رو دفن نکنن. سه روز نگه داشته بودن تا من برگردم. عباس،‌ سَرَم رو کلاه گذشته بود. منو فرستاده بود خونه خدا. خودش رفته بود پیش خود خدا. اونم دقیقاً‌ سر ظهر عید قربان.

اون حاجی واقعی بود....

******

فرازهایی از وصیتنامه:

خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم. هر چه هست،‌ از آن توست.

پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم....
******

مقام معظم رهبری: این شهید عزیز، ‌یک انقلابی بود و من به حال او حسرت می خورم و احساس می کنم که در این میدان عظیم و پر حماسه از او عقب ماندم.


التماس دعای فراووون
یازهراء



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 86/5/12 - ساعت 7:53 صبح
لبیک

این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس