ویژه نامه هشتمین سالگرد عروج عارفانه شهید محمد عبدی
هجدهم بهمن 77 بود که بعد از ظهر حمید زنگ زد، خبری بهم داد که تا چند لحظه میخکوب شده بودم، بهم گفت:
محمد هم شهید شد.
باور نمی کردم. چند لحظه ای متوجه نشدم چی شده؟!! تا وقتی از احمد و بقیه هم شنیدم. دیگه مطئن شده بودم که محمد ...... (لقبی که رفقا بهش داده بودن) هم پرید. بالاخره این همه، این در و اون در زدنش نتیجه داد. اونقدر عاشق شهادت بود که بالاخره به عشقش رسید. تهرانپارس، سیستان، ایرانشهر و خیلی جاهای دیگه هم شهادت می دن که محمد واقعاً عاشق شهادت(در عمل، نه در حرف) بود، و انقدر تو راهش استقامت کرد که ثابت کرد در باغ شهادت هنوز هم بسته نیست.
همون موقع چند خطی به بیچارگی خودم و سعادت محمد حدیث نفس کردم:
امروز هم خبر آوردند که یکی دیگه از عاشقای خدا به او پیوست. آره؛ محمد عبدی، همون محمد.... . از اون اول که دیدمش معلوم بود که نسبت به بقیه فرق داره ......
همش دنبال پرکشیدن بود، مشخص بود که ماندنی نیست......
محمد جون! خوش بحالت؛ فردا هم تشییعته، حمید هم امروز رفت تا شب، تو معراج ببیندت.
یادش بخیر! آخرین باری که دیدمت تو دوکوهه بود. داشتی بر می گشتی، سرت رو از اتوبوس بیرون آوردی و همونجا صورتت رو بوسیدم، یادش بخیر! سرت رو هم حنا گذاشته بودی......
خوش به سعادتت؛ به هر دری می زدی که بِبَرنت؛ روی حرفت مردونه بودی؛ آخر هم که نتیجه ش رو گرفتی ...............
یکشنبه 18 بهمن 1377 - 4:20 بعد از ظهر
این هم فرازهایی از زندگی این شهید بزرگوار:
رفتارش صمیمی بود اهل ریاکاری نبود. یادم می آید یک روز خوابیده بودم، دیدم کف پایم می خارد. بلند شدم، دیدم محمد صورتش را به کف پایم می مالد. خیلی ناراحت شدم، پایم را سریع کشیدم و با خشم گفتم: این کارها چه معنی می دهد؟
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد، نور بهشت. (مادر شهید)
این آخر سری ها بی تاب شده بود،یک روز به من گفت:حاجی دعا کن شهید بشوم. من گفتم: نه، دعا می کنم که شهید نشوی. دعا می کنم بمانی و بچه های مردم را جمع کنی و به آنها سر و سامان بدهی. آن ها ترا می خواهند. محتاج امثال تو هستند.تو باید باشی تا در این وضعیت پر آشوب به جوان ها امید بدهی.
او با دلواپسی گفت: وقتی تن آدم نمی تواند حجم روحش را تحمل کند چه کار باید کرد؟ من از بودن با بچه ها خسته نشدم . ای کاش شبانه روز صد ساعت بود و از این جسم کوچکم صد تا تن تکثیر می شد و بین این همه نگاه های تشنه تقسیم می شدم. ولی چه کنم حاجی؟ این تن، بارکش خوبی برای روحم نیست. مضطرب است، منتظر است.
دیروز توی روضه حضرت زهرا (س) وقتی بی اختیار شدم. دست خودم که نبود، جیغ کشیدم. همه پریشان زده مرا نگاه کردند. نمی دانم چرا سینه ام داغ شد پهلویم تیر کشید. با خودم گفتم اگر ادعای شیعه حضرت زهرا (س) را دارم، باید از سینه یا پهلو شهید شوم. اگر یکی از این دو نشانه را نداشتم بدانید شهید نیستم. یک مرده مثل همه مرده های دیگر. فقط ادای شیعه ها را در می آوردم همین............(از دوستان شهید)
یک روز وقتی فهمید جمعه بیستم ماه رمضان قرار است شهداء را تشییع کنند، شب نوزدهم با تعدادی از بچه ها به معراج شهداء رفت و آنجا ماند و شب قدر خود را با شهداء سپری کرد؛ آن شب به یکی از دوستهایش گفته بود: «من آنچه را که می خواستم، بدست آوردم و گرفتم.»(پدر شهید)
گوشه ای از دست نوشته های شهید عبدی
خدایا! بار گناهانم بسیار سنگین است و توان تحمل و صبر در برابر آنها را ندارم ...... آرزویم این است که در راه تو به شهادت برسم. می خواهی راستش را بگویم؟ اگر راهی غیر از شهادت بود حتما انتخاب می کردم. آخر خودت گفته ای: اولین قطره خون شهید که بر زمین ریزد من تمام گناهانش را می بخشم. دوست دارم وقتی به لطف و کرم و عطای تو به شهادت برسم، آقایم اباعبدا.. الحسین(ع) بر بالین من حاضر شود.....
اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید حرفها و صحبتهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود گردانید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید و از فرامینش اطاعت حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد.
نگذارید علی زمان ما چون علی(ع) غریب بماند ..... سینه هایتان را چون سینه های کربلاییان در برابرش سپر و برای بقایش آماده خون فشانی کنید. راستی، اگر توفیق یار شما شد و به دیدارش نایل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتت کند ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.
امیر! (منظور، شهید امیر مراد حاصلی پسرخاله شهید عبدی است) دارم می میرم. الان شب قدر است. دلم برای تو خیلی تنگ شده است. دارم دق می کنم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده است...... اصلا نمی دانم چرا زنده ام؟ مگر من چکار کرده ام؟ ..... چرا قدر من را نمی دهند؟ می خواهم شهید شوم. آخر به چه کسی بگویم که دارم می میرم؟ دارم از دست می روم. دیگر اشکم به زور می آید. چقدر گریه کنم؟ چقدر فریاد کنم؟ مگر من با تو قرار نگذاشته بودیم؟ آن روز وقتی بدنت را توی قبر می گذاشتم از تو قول گرفتم ...... حالا من مانده ام ، تنهای تنها.....
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم
شهید محمد عبدی
نحوه شهادت
توی بیابان می رفتیم که رد یک ماشین که جاده اصلی را قطع کرده بود توجه ما را جلب کرد، رد ماشین به بیابان می رفت. اگر چه امکاناتمان کم بود ولی رد ماشین را دنبال کردیم، ساعتها به دنبال رد بودیم که یکباره چشمهای من روی بک تپه، سیاهی زد. احساس کردم آدمی ایستاده است. از ماشین پیاده شدم و خوب نگاه کردم، دیدم که یک نفر با آر پی جی، ماشین ما را نشانه رفته است. سریع از ماشین پریدیم پایین، بعد از چند ثانیه ماشین نیروی انتظامی با یک انفجار مهیبی منهدم شد و اَتش انواع سلاحها بر سرمان باریدن گرفت. تازه فهمیدیم که در کمین اشرار و قاچاقچیان افتاده ایم، هر لحظه انتظار مرگ را داشتیم؛ هیچ کس نمی توانست که تکان بخورد. چرا که آنها بخوبی بر ما مسلط بودند و صحنه هر لحظه وحشتناک تر می شد. توی این چنین وضعیتی که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش؛ محمد دو نفر از بچه ها را بلند کرد و با ذکر "الله اکبر" از یک طرف، صحنه نبرد را باز کردند و به طرف اشرار حمله بردند. این شهامت او باعث شد چند نفر دیگر از بچه ها، از یک محور به اشرار حمله کنند. صحنه عجیبی بود. محمد در دامنه تپه تکبیر می گفت و بالا می رفت هر تکبیر او روحیه ای بود در بچه ها و وحشتی بود در دل آن نامردان.
ناگهان دیدیم محمد در چند متری گرینف دشمن خیز برداشته و منتظر فرصت بود تا در یک یورش دیگر مهمترین سنگر استراتژیک دشمن را فتح کند. اما آنان متوجه حضورش شدند و به طرفش شلیک کردند. صدای بلند یا حسین(ع) از حنجره محمد تمام دشت را پر کرد. او توانست کارش را به انجام برساند و در یک چشم به هم زدن، هدف را از پا در بیاورد؛ اما صد حیف که پیکر پاکش چند لحظه بعد، روی دشت از پا افتاد....
وقتی جلوتر رفتیم دیدیم که فقط یک تیر به محمد خورده، آن هم درست در سینه اش......
یاد حرفش افتادیم که: اگر ادعایم می شود که شیفته خانم حضرت زهراء(س) هستم، باید از سینه یا پهلو شهید بشوم.(از همرزمان شهید)
فرازهایی از وصیتنامه شهید محمد عبدی
سالها بود که در این رویا زندگی می کردم و به انحاء مختلف خود را با عشق شهادت مشغول می نمودم. سالها بود که سعادت را شهادت می دیدم ولی .....
خداوندا! تو را سپاس می گویم که به این بنده حقیر ضعیف سراپا تقصیر عنایت نمودی و با همه بدیهایی که از او سراغ داشتی، نامه هایش را بی جواب نگذاشتی.
خداوندا! در دوران هشت سال دفاع مقدس توفیق یارم نشد و لیاقت سربازی ولّی تو را پیدا نکردم؛ اما اکنون در میدان مبارزه با نفاق و دورویی توفیق شرکت یافته ام و می توانم تمام عقده هایم را که سالها در گلو فشرده و در مشتهایم جمع کرده ام، یکباره بر سر منافقین و کوردلان بریزم و بر سر همانهایی که دل نایب امام زمانمان را خون کرده اند و آزار و اذیتشان کرده اند، فرو کوبم.
ولادت:27/3/1355
شهادت :جمعه 16/11/1377
محل دفن: تهران،بهشت زهرا، قطعه 50 ردیف 37