- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...
- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....
- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....
- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....
- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....
پی نوشت:
- اول اینکه اسپیکرها روشن، این دو تا نوا (نوای منتخب و نوای آشنا) رو از دست ندین.
- دوم هم اینکه یکی - دو تا از داستانک ها از وبلاگ عزیز دل، آقای محمد مبینیه که یه کمی توش دخل و تصرف شده.
- و آخر اینکه اگه دلتون لزرید و بغضتون ترکید کسی اینجا محتاج دعااااااااااست..... همین

نمیشه از کنار اسم "مصطفی چمران" ساده گذشت. برا من و خیلی ها، ایشون یه اسطوره است. یه ابََرمرد. خیلی حرفه تو آمریکا به اون مدارج عالی علمی برسی و اسیر دنیا نشی! آدم باید خیلی زاهد باشه که تو بلاد کفر از یاد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحیش واقعاً محیرالعقوله. سختکوشی و مهربانی، جدی و قانونمندی و ملاطفت، تیراندازی و جنگ و نقاشی و ... و ... و...
"دکتر مصطفی" تا ابد برای من و امثال من یه اسوه ی تمام نشدنیه.
و این فرازهایی از زندگی سراسر شور، هیجان و عاطفه ی اسطوره ی زندگیم، شهید دکتر مصطفی چمران:
- مدیر مدرسه با خودش فکر کرد که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبیرستان البرز. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت. آنجا که رفت مدیر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی.»
- سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم.» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود لبنان و سلاح دست بگیرد. بجنگد.
- چپی ها می گفتند: «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند: « کمونیسته». هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت: «من دانشجویی داشتم که همین اخیراً روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»
- وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود. امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی، مصطفی است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خیلی قیافه شوهر آینده ت برات مهم بود، پس چرا با یه کچل عروسی کردی؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ می گویی! مصطفی که کچل نیست!!
خونه که رسید و چشمش به سر دکتر افتاد دیگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش می خندید. ما جرا رو که برای مصطفی تعریف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلی!»
- مادرش گفته بود: «مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران رفت آمریکا. وقتی از آمریکا برگشت برای مادرش که فوت کرده بود متنی نوشت که: «در تمام این سالها یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.»ادامه مطلب...
خیلی وقته نتونستم بیام نت، ولی دلم نیومد 27 آبان رو هم از دست بدم. چیزی نگم بهتره. خود متن گویاست. این گوشه ای از اون دریای بیکران مهدی زین الدینه....
- نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم: «این چیه؟» گفت: «عکس دخترمه». گفتم: «بده ببینمش». گفت: «خودم هنوز ندیده مش». گفتم: «چرا؟» گفت: «الان موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.»
- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است که خدا می خواد یکی از پسرهام را عوضش بگیره. خدا خدا می کردم دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید بچه دختره، گفت: «خدا رو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که برای من یعنی شهادت.»
- ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زنه. گفت: «پیش زن های دیگه م ام.» گفتم: «چی؟» گفت: «نمی دونستی؟!! چهار تا زن دارم!!» دیدم شوخی می کنه چیزی نگفتم. گفت: «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
- وقتی منطقه آرام بود، بساط فوتبال راه می افتاد. همه خودشون رو می کشتند که توی تیم مهدی باشند. می دونستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی، توی زمینه.ادامه مطلب...
خیلی عکس قشنگیه. لحظه عروج یه عاشق، لحظه کندن از دنیا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش یه دنیا حرف داره، یعنی کی بوده؟! و چی کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادرای شهیدی که حتی از پسرشون عکسی هم ندارن .... اصلاً این عکس یه جور نماد شهید و شهادت شده، تا حالا خیلی ها با دیدن این عکس منقلب شدن، فقط خود خدا می دونه که دل پاک امیر حاجی امینی (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) یا هنر خدایی احسان رجبی، خالق این عکس باعث جاودانگی این صجنه شده... توفیق شد قافله شهداء به منزلگه این شهید بزرگوار برسه و قدری در محضرش تامل کنیم و درس دلدادگی بیاموزیم.
این پست تقدیم به همه شهدای گمنام و مادران آنها
- خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده... اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
- هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد...
- یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام... اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم...."
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش.... می گفت: من خاک پای شماهام ....
- داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام....
- بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: "از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم....."
- دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه... ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم.....
- احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کنه: بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد....
دست نوشته ای از شهیدسلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان مخلص او..... از اینکه بنده بد و گناهکار خدایم سخت شرمنده ام و وقتی یاد گناهانم می افتم آرزوی مرگ می کنم ولی باز چاره ام نمی شود.
هیچ برگ برنده ای ندارم که رو کنم ، جز اینکه دلم را به دو چیز خوش کرده ام: یکی اینکه با این همه گناه، او دوباره مرا به سرزمین پاکی و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم می گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمی بینم و احساسش نمی کنم اگر چنین نبود پس چرا مرا به اینجا آورد؟
دوم اینکه قلبی رئوف و مهربان دارم و با همه بدیهایم بسیار دلسوزم. لحظه ای حاضر به رنجش کسی نمی شوم، حتی رنجش بسیار کوچک و ناچیز، ولی در عوض برای خوشنودی دیگران حاضر به تحمل هرگونه رنجی می شوم. بله! به این دو چیز دل خوش کرده ام.
اگر دوستم داری که مرا به اینجا آورده ای پس به آرزویم که .... برسان.
ای کسانی که این نوشته را می خوانید، اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم، بدانید که نالایق ترین بنده ها هم می توانند به خواست او، به بالاترین درجات دست یابند. البته در این امر شکی نیست ولی بار دیگر به عینه دیده اید که یک بنده گنهکار خدا به آرزویش رسیده است.
حالا که به عینه دیدید، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا می کنم، بیایید و به خاکش بیفتید و زار زار گریه کنید و امیدوار به بخشایش و کرمش باشید. با او آشتی کنید. زیرا بیش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافی است یکبار از ته دل صدایش کنید. دیگر مال خودتان نیستید و مال او می شوید و دیگر هر چه می کند، او می کند و هر کجا که می برد، او می برد......
شنبه 7/4/65-ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امیر حاجی امینی
پی نوشت:
- خیلی ها سر مزارش رفتن، تو همین بهشت زهرای خودمونه. قطعه 29 . هرکی رفت یاد بقیه هم بکنه.
- برا دیدن اون نامه ای که تو پست بهش اشاره شد، روی این عکس کلیک کنین.
صفحه اول صفحه دوم
همین
دعاااااااااااا – یازهراء(س)

بدون هیچ توضیحی این دستنوشته شهید محمد عبدی رو بخونین، خودش گویای خیلی حرفهاست....
ای شهدا برخیزید گویی اینجا همه چیز تمام شده است. و انگار نسل جهاد دیده دیروز به خط پایان رسیده است. اگر سراغمان نیایید و کلامی و حرفی به زبان نیاورید ما هم کم کم باورمان میشود که همه چیز تمام شده است. باورمان میشود که دیگر رد پایی از شما پیش رویمان نیست باورمان میشود که ما هم دیگر باید با مد، پرستیژ و آنکاردمحاسن و تیپ اداری و خلاصه همه چیزمان مثل آدم شود. اگر شما حرفی نزنید باورمان خواهد شد که امام جلوی چشممان جرعه جرعه جام زهر را نوشید و همگی گفتیم، الحمدالله جنگ خانمانسوز تمام شد.
ای شهدا که جوانمردی در ذائقه شما بود، لحظاتی از خلوت بهشت فارغ شوید زخم ترکشها را فراموش کنید و از ما دلجویی نمایید. بعد از شما لباس خاکیمان را از تن در آوردند. اجازه نداریم مثل آنروزها بگوییم التماس دعا، به ما آموختند که چگونه بخوانیم و بنویسیم؟!...... ای شهدا آنچه دنیای بی شما و بی امام را قابل تحمل نموده وجود خامنهای عزیز است. ای خوش انصافها اینجا دیگر بلدوزرهای جهادگران بی سنگر که خاکریزهای صداقت و درستی را بنا می کردند خاموش شده است اینجا فانوسها خاموش شده است. اینجا خیانت به رفیق قاموس فرصت طلبان و رسیدن به جاه و مقام به بهای خاموشی عزت نفس است. ای شهدا اینجا دیگر از عروج خبری نیست و همه از برای فنا شدن دست و پا میزنند. دستهای ناپاک بهم گره خورده تا بر نسل جوان امروزی روح بی اعتقادی و دنیا زدگی را جریان دهد.
دنیای غرب بر دلها مثل هوس میکوبد و در این روزگار مردم پر فتنهای نیز هستند که با زبان دین مراد دنیا و مسند و بقا بر قدرت خویش را میطلبند و از تکه تکه شدن پیکرها نردبان صعود میسازند. اگر در برابر مظالمشان کلام حقی بگویی در مسلخ گاه هوا و هوسشان قربانی می شوی و خلاصه اینجا بازار هزار رنگ بیمهرههاست. اینجا ساکنینش به جرم بی وفایی محکومند. آری شهدا برای همین است که دلمان تنگ شماست از قول ما به امام بگویید که قرار ما این نبود. دیگر از شما گفتن، از چند شب خاطره فراتر نمی رود. بسیجی بودن به همان چند قطره چکانی فلج اطفال خلاصه می شود. گریه و حسرت در فراغ شما به جهالت و هواس پرتی یاد میشود. ای شهدا به داد ما برسید.
اینجا ماندن سخت است در قنوتمان دلتنگی شماست و در سجده هایمان بیتابی فراغتان و در رکوع هایمان خمیدگی دوری ازشهادت است. ای شهدا سکوت غربتمان دردناکترین دردی است که تاب تحمل را از وجودمان زدوده است ما هرگز به چنین صلح سبزی فکر نمیکردیم و تنها میدانهای سرخ اندیشهمان بود و اینک در قبیله، رد از همه کس، ما بازمانده ترینیم، به بی شهادتی، ریاضت تدریجی مرگ را منتظریم و در تب و تاب وصل به شما لحظه شماریم و اگر این نباشیم باید آنقدر بیتفاوت شویم که همه چیزمان را یک شبه فراموش کنیم تا ما هم به نوایی برسیم و از راهکارهای تملق و چاپلوسی با فراموش تفکر امام، خادمین در گاه مصلحت اندیشان شویم.
ای شهدا ما در روزگار فقر محبت نگاهمان لبریز از یاد و التماس به شماست. اگر خوب گوش کنید خواهید دانست که دل شکسته ما بهترین آوازی است که در فراغتان شب و روز مینوازد. بعد از شما تحمل خیلی چیزها سخت است به بهانه صبرمان، به سکوت مرگ آوری دعوت میکنند. کامیابی های دنیا مقدمه فراموشی ذکر خداست و خاتمهاش با لبخند شیطان مانوس است. ای شهدا ما برای شما صبر میکنیم و لو با فنا و فراموشی جان. ای شهدایی که در وقت خلوت و جلوت انس یافتهاند بر دلهای پر رنج ما برآورید. خداحافظ ای شهدا ای گلبرگهای خونین شلمچه، ای لبهای سوخته فکه، ای گلوهای تشنه، ای تشنههای فرات شهادت، خداحافظ، شما رفتید و ما ماندیم و راه ناتمام......
ویژه نامه سال قبل برا شهادت شهید عبدی
پی نوشت:
- نوای وبلاگ مربوط به برادر احمدی (همرزم شهید عبدی) است که نحوه شهادتش را بازگو می کند.
"دانلود فیلم شهید محمد عبدی – حجم 1.84 مگ"
"دانلود قسمتی از فیلم سخنان استاد اکرمی در نهمین سالگرد شهید عبدی – بهمن 86 – حجم 4 مگ"
"آلبوم تصاویر نهمین سالگرد - 16/11/86"
دعا برا سلامتی مهدی فاطمه (عج) فراموش نشه
یازهرا(س)

امروز می خواهم یکی از افتخارات کشور عزیز اسلامیمان را به شما معرفی کنم. براستی اگر نبودند امثال این خانواده ها که در جنگ تحمیلی از همه چیز خود گذشتند ما هم الان وضعیتی بهتر از عراق و بسیاری از مستعمره های آمریکا نداشتیم. شهیدان سیدعباس، سیدجمال، سیدمحمد و سیدعلیاصغر قریشی در روستای برغان از توابع شهرستان کرج در خانوادهای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع) بدنیا آمدند. تربیت صحیح پدر و مادر که خود از متدینین و معتمدین منطقه بودند، باعث شد که این عزیزان در مسیر اسلام و قرآن پرورش یافته و خود را فدایی انقلاب و امام نمایند. علاوه بر این چهار شهید گرانقدر که در فاصله حدود یکسال به شهادت رسیدند، عموی بزرگوارشان (شهید سیدکمال قریشی) که به علت فعالیتهای انقلابی توسط منافقین کوردل در محل کارش ترور شد و به شهادت رسید و پسرعمویشان (شهید سیدمحمود قریشی) که در عملیات خیبر به فیض شهادت نایل آمد، باعث سربلندی بیشتر این خانواده گردیده است تا همگان – علی الخصوص دشمنان این نظام – بدانند که، هستند خانوادههایی که به جهت اعتلای نام اسلام و کشور عزیزمان، پاره تن و عزیزان خود را در این راه فدا نمایند.
روحشان شاد و راهشان پُر رهرو باد.شهید سید عباس قریشی
تاریخ تولد:1341
تاریخ و محل شهادت:24 بهمن 1364– فاو
فرارزهایی از وصیتنامه شهید:
خداوندا! تو می دانی که من گنهکارم و روسیاهم، ان شاء ا.. مرا ببخشی. مادرعزیزم دوست دارم راهی را که عمو و محمودعزیز رفتند، بروم. خوشا به سعادت شما خانوادههای شهدا که جای خود را در بهشت گرفتهاید.ای امت رسول ا..! مبادا پشت به امام عزیزمان کنید. زیرا اگر قدر امام را ندانیمخود در محضرالهیباید پاسخگو باشیم.چون امام،آیتحق است. امام نجات دهنده مسلمین است؛ امام دلسوز ما است. هر جانداری احتیاج به آب دارد تا زنده و سیراب بماند و خون سرخ ما آبی است برای درخت اسلام عزیز تا زنده بماند. مداح اهل بیت شهید سید جمال قریشی
تاریخ تولد: 1342
تاریخ و محل شهادت:17 تیر 1365– مهران
فرارزهایی از وصیتنامه شهید:
ای خدای بزرگ! خود می دانی که تنها آرزویم چیست. خدایا! دلم برای شهادت خیلی تنگ شده است. خدایا! برای من ننگ است که این همه شهدا را دیدم و بخواهم در بستر با مرگ طبیعی از دنیا بروم. برای من، خالقا! ننگ است که دوستانم، همرزمانم با فیض شهادت در صف انبیاء و شهدای کربلای حسین قرار بگیرند و من در بستر بمیرم. پدرجان! اگر برادرت و برادرزادهات و دو فرزندت شهید شدند، مبادا اگر برادرانم خواستند به جبهه بروند مانع شوی، اگر تمام فرزاندانت شهید شوند باید همه به جبهه بروند و اسلام را در تمامی دنیا سرافراز کنند. معلم شهید سید علی اصغر قریشی
تاریخ تولد: 1339
تاریخ و محل شهادت:5 بهمن 1365– شلمچه
فرارزهایی از وصیتنامه شهید:
از شما میخواهم مبادا در مقابل این موهبت الهی که اگر نصیبم شد ناسپاسی کنید. پدرم! مگر شما نمیگوئیدکاش من به جای حسین(ع) داغ از دستدادن فرزندان خود را تحمل میکردم، حال مگر خمینی فرزند حسین نیست،مگر جبهههای ما کربلانیست.
اگر کسی الان مطیع امام نباشد، اگر الان کسی باشد که توجه به جبهه نکند در زمان ظهور امام زمان(عج) هم در مقابل امام زمان خواهد ایستاد.... اگر واقعاً عاشق اباعبدا.. (ع) هستید بیایید زوار کربلا شویم؛ و زوار کربلا هم اکنون در جبهه مشغول نبرد است تا ان شاء ا.. راه کربلای حسینی را باز نماید.
مداح با اخلاص اهل بیت
شهید سید محمد قریشی
تاریخ شهادت: 12 مهر 1365
انقلابی و مجاهد خستگــی ناپذیــر
شهید سید کمال قریشی
تاریخ شهادت: 14 مرداد 1360
شهید سید محمود قریشی
تاریخ شهادت: اسفند ماه 1362
تاریخ رجعت پیکر مطهر:بهمن ماه 1375
اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
