بسم الله.
در کنار عظمت دفاع مقدس و دلاوریهای ایثارگران، انتقال زوایای پیدا و پنهان اون هشت سال نورانی اهمیت فوق العاده ای داره. این اهمیت انتقال دقیق و کامل اتفاقات تا جاییه که در جریان کربلا عقیله بنی هاشم(س) و حضرت سجاد(ع) مامور به ابلاغ پیام کربلا به دیگران می شن و کار عظیم شهدای کربلا رو با کارشون تکمیل می کنن.
شب های خاطره و یادواره های شهدا که به برکت خون مقدس شهدا در گوشه و کنار این سرزمین به دفعات و کرّات شکل میگیره نقش بسزایی در انتقال فرهنگ ناب دفاع مقدس به همه علی الخصوص نسل سوم و چهارم داره؛ لذا با توجه به اینکه بحمدلله در این سالها در گوشه و کنار کشور، یادواره های مختلفی برای شهدا برگزار می شه، بسیاری از همراهانمون در قافله شهداء، بارها مراحل و برنامه هایی رو که برای برگزاری یک یادواره شهدا نیازه رو سوال کردن و درخواست داشتن راهنمایی صورت بگیره؛ برا همین ما هم با توجه به وسعمون و این تجربیات اندک و نمونه کارهایی که بعضا انجام شده، بررسی کردیم و این پست رو در ایام هفته دفاع مقدس به خادمان شهدا در سراسر کشور عزیزمون هدیه میکنیم تا ایشالله بتونیم کارهای بهتری رو در مراسماتمون انجام بدیم، برا همین یک لیستی از فعالیتهای قابل اجرا در مراسمات شهدا رو اینجا میاریم تا دوستانی که علاقمند هستند بتونن بهتر برنامه ریزی و اجرا کنند.
همین ابتدا این تذکر رو میدیم که مسلما این برنامه ها کامل و بی اشکال نیست و فقط بصورت پیشنهادی بوده و میشه یک یا چند قسمت اون رو در یک یادواره شهدا اجرا کرد و قطعا بسیاری از دوستان تجربیات بهتر و گرانبهاتری دارند و که ازشون درخواست داریم تجربیات و پیشنهادات قابل اجراشون رو ذیل همین پست با کامنت اعلام کنن تا این پست تکمیل تر بشه و موارد بیشتری رو در بر بگیره.
برنامه پیشنهادی جهت برگزاری یادواره شهداء: (هر کجا علامت + رو مشاهده فرمودین روش کلیک کنید)
الف) برنامه های قبل از یادواره:
منظور برنامه هایی است که برای جریان سازی و بهتر برگزار شدن یادواره از چند وقت (یک یا چند ماه) قبل از برنامه اصلی اجرا می گردد:
1- جمع آوری اطلاعات زندگینامه، وصیت نامه، خاطرات، تصاویر و فیلم شهدای مورد نظر
2- ایجاد سایت یا وبلاگ و استفاده از موارد بند 1 در آن
3- برگزاری سلسله دیدار هایی با خانواده شهدای مورد نظر (از چند وقت قبل و بعد از مراسم)
4- پخش فیلمهای مستند و داستانی از شهدا بصورت هفتگی یا ماهیانه
5- آماده سازی ذهنی مخاطبین به برگزاری یادواره از یک یا دو ماه قبل از مراسم اصلی با برنامه هایی نظیر ارسال پیامک های هفتگی با موضوعات ذیل به مخاطبین، برگزاری مسابقات کتبی و مختصر بصورت هفتگی(مانند +)، نصب تراکت یا بنر (در ابعاد نهایتا A1) در محل رفت و آمد و دید مخاطبین با تیترهایی مثل: تا یادواره، کمتر از یک ماه تا برگزاری یادواره .... و شعر یا گزیده وصایای شهدا
پیشنهاد- چند نمونه از جملات و شعر جهت استفاده در تراکت و یا پیامک:
+ یادواره شهدای ما، تکریم سربدارانی است که هنوز هم غریو الله اکبرشان از آوردگاه شلمچه طنین انداز است.
+ یادواره شهدا تجدید عهد و بیعت با رادمردانی است که هنوز باد و خاطرشان در تاریخ درخشان است و معرفتشان در سجاده های سرشار ار نیایش متبلور .
+ تا شروع یادواره شهدا هر روز چند شاخه گل صلوات را نثار شهدا کنیم.
+ در آستانه یادواره شهدا چه زیباست که به اتفاق خانواده سری به گلزار شهدا بزنیم.
+ یادواره از شهیدان بهر چیست
آمدم اینجا بفهمم کی به کی است
یادواره بوی غربت می دهد
حس ایام زیارت می دهد
6- غبار روبی مزار شهدای موردنظر
ب) برنامه های مختص یادواره:
منظور برنامه هایی است که در هفته های منتهی به برگزاری مراسم اصلی می بایست برگزار شود:
1- تهیه ویژه نامه(نشریه) یادواره و استفاده از اسناد و آثار بجا مانده از شهدا در آن
2- چاپ گوشه هایی از زندگینامه یا وصیت نامه و خاطرات شهدا در برگه های مجزا یا بصورت بنر و استند، بصورت بزرگ و نصب آن در محل برگزاری یادواره (مانند +)
3- تهیه کلیپ برای نمایش در مراسم با استفاده از تصاویر، فیلمها و یا دیگر مستندات از شهدا
4- پیش بینی و تهیه دعوتنامه مخصوص خانواده های شهدا برای شرکت در مراسم
5- دعوت از مسئولین و مدعوین خاص و مورد نظر جهت شرکت در مراسم
پیشنهاد- چند نمونه از متن دعوتنامه برای مخاطبین مختلف (نوجوانان، بزرگسالان و ...) را می توانید اینجا + ببینید.
6- دعوت از رسانه ها (روزنامه های شهری، سایتهای خبری و شبکه های استانی) جهت انعکاس اخبار یادواره
7- ایجاد نمایشگاه محتوایی (پوستر دفاع مقدس، شهدا، آثار بجا مانده از شهدا، جنگ نرم و ابعاد آن، کتاب و ...) در ایام برگزاری یادواره.
به عنوان پیشنهاد: می توان در نمایشگاه از پوسترهای بسیار مفید لایه های پنهان جنگ (+)، نرم افزار تفال به شهداء (+) و یا بلوتوث های خاکی (+) (+) (+) استفاده کرد.
8- بررسی و پاسخگویی به شبهات جنگ و دفاع مقدس در نشریه یا نمایشگاه یادواره
پیشنهاد- برخی از شبهات را می توانید اینجا (+) ببینید.
9- تهیه هدیه و یادبود یادواره و اهدا به شرکت کنندگان
پیشنهاد- حتی المقدور از محصولات محتوایی نظیر نشریات مفید، فلش کارت های مناسب (از جمله، کارهای موسسه روایت سیره شهدا و مطاف +) و مرتبط (از زندگینامه شهدا و ...) استفاده شده تا بار محتوایی و فکری داشته باشد. اهدای چفیه، پلاک و امثالهم هرچند که زیباست و نماد دفاع مقدس است ولی بار فکری ندارد.
10- تقدیر از فرزندان موفق شهدا (از لحاظ علمی، مذهبی و..) در مراسم
11- تهیه تقدیرنامه و اهدا به خانواده محترم شهداء
12- تزیین مسیر منتهی به محل برگزاری مراسم با حال و هوای جبهه (تور استتار یا چفیه و پیشانی بند و...)
13- آماده سازی و تعبیه جایگاه خانواده شهدا در مراسم
پیشنهاد- در مکانی مناسبی از محل برگزاری یادواره جایگاهی مشخصی شده و بصورت خاصی از پدران یا مادران شهدا دعوت شود که در آن جایگاه مستقر گردند. جمله حضرت امام(ره): "شما خانواده های شهدا چشم و چراغ این ملتید." می تواند در آن جایگاه نصب شود. (مثل این تصویر +)
14- اجرای دکلمه یا متن ادبی (نامه ای به پدر شهیدم) توسط فرزند یکی از شهدا در مراسم (مثل این متن +)
15- چند متن پیشنهادی برای مجریان یادواره شهدا (+)
16- تهیه قطعاتی از وصایای شهدا در ابعاد کوچک و پخش در بین شرکت کنندگان
پیشنهاد- در صورت نیاز، از این فایل آماده (+) می توانید استفاده نمایید.
پی نوشت:
- اول پست هم عرض شد که این پست کامل نیست و با نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما تکمیل تر میشه پس همچنان منتظر اضافه شدن مطالب این پست باشید.
- اگر در استفاده از مطالب نیاز به پسورد بود این عبارت را دقیقا وارد کنید: Qafeleh.ir
- به عنوان نمونه یک سری تصاویر مرتبط با برگزاری یادواره های شهدا که از برنامه های مختلف گردآوری شده بود در ذیل همین پست آورده شده، اگر تمامی تصاویر (حدود 80 عکس) و نمونه طرحها، فضاسازی ها و ... را می خواهید مشاهده کنین اینجا + را کلیک کنید.
- اگر می خواهید نوای وب در وبلاگ یا سایت شما هم طنین انداز بشه این کد + رو تو ویرایش قالبتون کپی کنین تا در مناسبتها و بدون اینکه نیاز به تغییری باشه نوای جدید پخش خواهد شد.
- و حرف آخر اینکه اگه این پست هرچند ناچیز مورد قبولتون افتاد در کنار سلام و درود به شهدا، حقیر عاصی رو هم خیلی دعاااااا بفرمایین که بسیار محتاجم...
نمونه ای از تصاویر:
بخش اول: فضا سازی
قبل تر هم گفته شد که جبهه در دوران دفاع مقدس فقط تک بعدی (مثلا نظامی گری) نبود و به تمام معنی یک زندگی بود با همه خنده ها، ناراحتی ها، درس خواندن ها، کار کردن ها، عبادت ها، ورزش ها و ...
قشنگی جبهه در این بود که همه چیز جای خودش بود و چیز خوبی بین رزمنده ها مغفول نمی ماند. از جمله کارهای روزانه و مداوم بین بچه ها – علی الخصوص در زمانهای غیر از عملیات – ورزش بود. از نرمشهای صبحگاهی تو میدون صبحگاه دوکوهه تا ورزشهای حرفه ای تر مثل باستانی، فوتبال و....
ورزش باستانی بخاطر خصلت و خوی پهلوانی که در اون موج می زد در بین رزمنده ها خیلی طرفدار داشت ولی بقیه ورزشها هم با توجه به موقعیت ها و امکانات بکار گرفته می شد. با توجه به اینکه این ایام همه نگاه ها به المپیک معطوفه ما این پست قافله رو به گوشه هایی از ورزش رزمندگان اختصاص دادیم تا یادی کنیم از اون قهرمانان و پهلوانان واقعی....
ورزش باستانی
«... در اوضاع و احوالی که سخت نیاز به تحرک بود کاستیهای لوازم جنگی نمود نداشت. بعضی باستانی کار میکردند در حالی که قابلمه غذا ضربشان بود و تفنگ، میل و تخته شنایشان و قبضه آر.پی.جی، کبادهشان. از پوکه توپ 106میل درست میکردیم، دستهای به آن جوش میدادیم و اگر قابلمه غذا نبود، منبع آبی را که با ترکش ضدهوایی آبکش شده و بلااستفاده بود طبل میکردیم.به هر ترتیب، خودمان را حرکت میدادیم...»
شطرنج
«... بعد از اینکه حضرت امام(ره) شطرنج بدون برد و باخت را جایز شمردند، ما در جبهه هر وقت فرصت پیدا میکردیم با بچهها شطرنج میزدیم. با کاغذ و مقوا صفحه شطرنج را به همان ترتیب سیاه و سفید میکشیدیم. به جای مهره سرباز از پوکه کلاش، به جای اسب از پوکه دوشکا، به جای وزیر از پوکه ضد هوایی 57میلیمتری و به جای شاه از پوکه ضد هوایی تکلول استفاده میکردیم. حالا صفحه این شطرنج را با اقلام ذکر شده در نظر بگیرید...» «...شطرنج در جبهه دونفره نبود، اغلب سه، چهارنفره یا بیشتر بود. بعضی چفیه -دستمال مربعشکل نخی- را صفحه شطرنج میکردند. به این ترتیب که تعدادی از مربعهای آن را مانند صفحه شطرنج واقعی سیاه میکردند...»
فوتبال
«... برای بازی فوتبال یک تیم ایرانی میشدیم، یک تیم عراقی. به محض اینکه دروازه دشمن گلباران میشد همه با ا...اکبر تشویق میکردند و به هیجان میآمدند. در ضمن بازی نیروهای عراق فرضی را مسخره میکردیم و به عربی شکسته بسته به آنها متلک میگفتیم، اما وقتی عراقیها به ما گل میزدند همه عصبانی میشدند.
والیبال
«... برای رفع خستگی از گشت روزانه عملیات خیبر یک بازی ترتیب دادیم. در محوطهای خاکی و پر از چاله و چوله با دو قطعه چوب و چند تکه طناب به هم گرهزده تور والیبال درست کردیم. بعضی وقتها وضع از این هم بدتر بود. از پوکه به جای میله و چوب و از ملحفه سوراخسوراخ به جای تور استفاده میکردیم...»
اینم چند تا عکس دیگه از ورزش در جبهه ها:
اینم دو تا کلیپ از ورزش تو جبهه ها:
پی نوشت:
- اینم بی ربط نیست به بحث ورزش تو جبهه، بخونین: پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ (+)
- بحمدلله طرح 120 حزب، 120 شهید که از اول ماه مبارک شروع شده به سومین ختم رسیده؛ یعنی نام مبارک 360 شهید طرح رو مزین کرده. اگه شما هم می خواین تو این طرح نورانی شرکت کنین و از قافله عقب نمونین، اینجا رو کلیک کنین.

شما برای این عکس تیتر و عنوان انتخاب کنین....
(عنوان پیشنهادی تون رو اینجا برامون بفرستید تا ذیل همین پست ثبت بشه.)
تیترهای پیشنهادی:
- ما همچنان ایستاده ایم، بعضی با دو پا، بعضی با یک پا، بعضی بدون پا (میثم)
- ما تا آخرین نفس ایستاده ایم حتی با عضو ناقص (عاشقان مهدی-عج)
- پاهای ناقابلم فدای عباس(ع) (:::پوریا:::)
- ما اینچنین به سوی آسمان گام بر می داریم (هور)
- با اراده ایستاده ایم نه با پا (کمال ثریا)
- تو پاهایت هستند هیچ نمی کنی .... آنها پا ندارند چه ها کرده اند ...وای بر ما (مهسا)
- پای چپ و پای راست و یا هر دو! دستهایمان گره خورده در هم برای پیروزی اسلام ... (یک بسیجی)
- ولی نعمتان بی ادعا برای سر افرازی وطن (محمد)
- ایستاده ایم با ولایت تا ظهور حضرت مهدی - عج (مهران گلی)
- در آخرین ایستگاه زمان ایستاده ایم! (راشد خدایی)
- برای رفتن به آسمان دست و پا لازم نیست باید با دل رفت..دلی عاشق... (محمد جواد)
- در هر حالی ، هوای هم را داشتیم... (بصیرت 70)
- پله پله تا ملاقات خدا (رضا شیبک)
- عشق واقعی در راه حق (امیرحسام)
- ایستادگی به همت است (نور الزهراء-س)
- شش منهای چهار (جانم فدای امام نقی-ع)
- مردان الهی بی پا به خدا میرسند (آشنای قریب)
- ایستاده ، اگر نشد نشسته،ایستاده ایم (حسین زاده)
- کشتی نوحیم در طوفان روح / لاجرم بی دست و بی پا می رویم (سید محمدرضا فخری)
- امانت را پیش فرستاده اید؟؟ خوشا به سعادتتان (علی)
- چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم (حقانی فضل)
- دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست... چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم... (محمد صادق خدایی)
- وارثان زمین ستارگان ملکوت (داریوش)
- پا در رکاب حسین(ع) (مهدی کریمی)
- ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا... (میرزا هادی قمی)
- پا در رکاب حسین(ع) (مهدی)
- پا نباشد، سر که هست... (مهدی ربیعی)
- پاهایم که هیچ ... جانم را فدایت میکنم (ساناز)
- انسانهایی که اعتقاداتشان را در اعمالشان نشان می دهند ، شعار نمی دهند! (مستوره)
- دست از طلب ندارم تا کام من برآید ... یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید (زهرا)
- با پای تن رشادت تا پای جان شهادت (علی در کلبه درویشی)
- بی پا دیروز جنگیدم...امروز را با دست و پا بجنگ (علیرضا)
- ایستادگی تا آخرین قطره خون (علی)
- با تن سالم به درد ولایت نخوریم چه سود؟ (سرباز گمنام آقا)
- ایستادن با عشق خدایی (مسعود)
- بدون شرح.... (احرار)
- دوخته ام چشم به راه تو مگر ببینمت / غافل از اینکه رفته اند به عرش گام های تو (پروانه)
- بازماندگان قافله ی عشق (سفیر)
- آنها دیروز پاهایشان را دادند تا تو امروز پاهایت را داشته باشی... اما افسوس که قدر نمی دانی! (بئاتریس، دختر بهشتی)
- ایستاده ایم تا آخرین نفس (سارا)
- تا زنده ایم .... رزمنده ایم (شاهد)
- تکیه گاه یعنی همین تکه تکه ها...... (بی یار)
- بدون پاهایمان ، رهسپار کربلاییم! (کوروش)
- تا زنده ایم رزمنده ایم (سمانه)
- جمع نداشته هایم...... (سربازان وطن)
- نشان بی نشان (جواد)
- پا به پای هم تا بهشت (تبسم بهار، سامع سوم)
- ایستادند تا بمانیم.... (گمنام)
- پاهایمان فدای مردم (مسعود)
- دو پا و هزار بال (شروق)
- جانم فدای اسلام و رهبرم (همسنگر)
- راست قامتان جاودانه تاریخ (سعید-شلمچه)
- یادمان باشد برای ایستادن ما هزاران راست قامت رشید از پا افتاده اند... (ابرار)
- ایستادن پا نمی خواهد، اراده می خواهد. (مریم)
- ما با دل آمده ایم نه با پا (رویای شبانه)
- چه خوش رقصان شود جانباز به نور جبهه ی ایمان / عجب ثابت قدم ماندند، به دستورامام خود (علیرضا احسانی نیا)
- قدم نهادن در مسیر مستقیم الهی در برهه ای از زمان (کیمیا)
- بعد از شهدا ما چه کردیم... (محمد یزدانی)
- پا که هیچ! در راه ِ اسلام جان هم می دهم! (غزل صداقت)
- در صید بیایان عشق چون بخورد تیر او / سر نتواند کشید پای ز زنجیر او (حبیب)
- ایستاده ایم با ولایت تا ظهور حضرت مهدی-عج (سیدتقی)
- از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن (هادی)
- رهسپاریم با ولایت تا شهادت (هادی)
- جانبازانی که دست و پای خود را به راه ولایت دادن (جامانده ق ش)
- اگر پایم مانع پرواز و رسیدن شود بهتر است نباشد و پلی برای پریدن شود (احمد آدینه خیرآبادی)
- من بدون پا و حتی بدون چشم و... تا پیش خدا میدوم تو با پاهایت و چشمانت کجای راه ایستاده ای؟؟ (نسیم)
- عاشق نیاز به بال دارد نه پا (محمد.لندن)
- عشق میخواست که هم گام شود با گامش / عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد! (م.موسایی)
- پای دلم به راه است هنوز... (مهاجر)
- السابقون السابقون اولئک المقربون (مارال)
- ما که بدون پا از خاکریز دنیا گذشتیم ببینیم شما که دنیارو چسبیدید چه میکنید؟ (محمد)
- پا بهانه ای بودبرای رسیدن .حالا که رسیدیم جونمون فدات حسین (نریمان)
- با پا و بی پا ! از پا نیفتادند... (ابوالفضل درخشنده)
- در راه حق با پای دل باید رفت (مهربان)
- پاهایشان در بهشت جامانده و خود آمده اند تا زمین را بهشتی کنند (حمیده بالایی)
- برای رفتن نزد خدا پا میخواهی برای چه؟ بال هایت را بنگر... (راضیه)
- عشق رفاقت (مجید)
- زنجیره ی ایثار (غلامرضا دارستانی فراهانی)
- برای دفاع و جانبازی مصمم تر (زهرا)
- عاشق با قلبش می ایستد نه با پایش! (عباسی)
- بهترین های زمانه (ایمان)
- مخلصین له الدین (علقمه)
- با سیاهی چادرم پاسدار جانبازی هایت هستم برادرم. (طهورا)
- پایداری به داشتن پا نیست، باید پایه ای قوی داشت. (آرش)
- پای دادند تا پای رفتن پیدا کنند (محمد)
- السلام علیک یا ابا عبدالله...کربلا یعنی....؟ (معین)
- از دوست به یادگار دردی دارم / کان درد به صد هزار درمان ندهم (گمنام)
- گرچه دست ودل و چشمم همه آوار شده / باز شرمنده ا م از این سر باقیمانده (مرصاد)
- هرچند که ناقصیم اما.... همچنان ایستاده ایم (محسن)
- ما سه تا تا آخر ایستاده ایم... (میثم)
- در مقابل دشمن بدون پا هم می شود ایستاد به شرط آنکه به نداشته هایمان فکر نکنیم به داشته هایمان باید افتخار کنیم. (لیون2007)
- باید گذشتن از دنیا به آسانی ، باید مهیا شد از بهر قربانی ... (گمنام قطه 26)
- انصار الحسین(ع) (احمد)
- یکی بود یکی نبود ،انگاری از اولم پاهامون اینجا نبود، پاهامون با خدا بود. (عمار حیدریان)
- ما نشستیم و خواهیم نشست تا خیلی ها روی پا بایستند! (جانباز 70 درصد)
- غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است (سلیمان)
- ما برای اسلام ودین وایمانمان هرچه داشتیم دادیم. شما ها چه کردید؟؟؟؟ (علی 1880)
- نه باپای تن، که باپای دل برسرعقیده وایمان ایستاده ایم (زهرا)
- ایستادن با پای عشق... (بی نام)
- شرمنده ام از داشتن پا برای خودم (محسن)
- سرو قامتان تاریخ ایران (احمد)
- پا به پای ملائک (صریر)
- حدیث دل سپردن... (منادی معرفت)
- تا آخرین قطره خون از پا نخواهیم افتاد (زهره)
- بی پا که سهل است بی دست و ...... عاشقانه می جنگیم! (میلاد)
- ایرانی می ایستد به هر قیمت (اسماعیل یلمه ها)
- عضو دادیم تا شما سر پا بمانید (احمدی)
- ایستادن که پاد نمیخواد فرار کردن پا می خواد (گمنام)
- رسم راه عشق بی پا رفتن است...(با سر رفتن است) (فاطمه)
- عشق به میهن (بی نام)
- ردپای عشق (آسمانی)
- پاهای بیقرار رفتن دلهای عاشق حسین (نقدی)
- پا نداریم می جنگیم اگر پا داشتیم... (میلاد)
- چرا پای کوبم؟ چرا دست یازم؟ مرا خواجه بی دست و پای می پسندد. (راه آسمان)
- خوش بحال تون پاهاتون هم کربلایی شد (جواد)
- هیهات من الذلّه (نوکر بسیجی)
- عشق بی پایان (عاشق حسین)
- بی پا دویدن گره دستها رو میخواد (محسن)
- بدون شرح... (مفقود الاثر)
- زبانم از توصیفش قاصر... (مفقود الاثر)
- ما پا دادیم تا شما باشید (زهرا)
- مردان خدا برای ایستادن نیازی به پا ندارند (مجتبی)
- کجایند مردان بی ادعا! (علی)
- جز عشق چه می توان گفت....؟؟!! (خط شکن)
- داداشی همچنان بخند آخه خودم میشم پات؟؟؟؟ اجازه هست؟؟؟ (میام)
- حجت های خدا روی زمین یا درخشش ستاره های آسمانی بر روی کره خاکی. (سلطانی)
- پاهای بی نشان ( علی )
- روزقیامت دست ماهم بگیرید (حمید)
- سرو قامتان جاوید (ناشناس)
- چشم ها را پاک کنید عشق بدون پا هم فریاد میزند. (عالیه)
- فداییان اسلام (مجید مهدوی)
- برای رسیدن به خدا با دل برو نه با پا (صالحه)
- ایستاده بیپا (ناجی)
- مردان بی ادعای مخلص، حامیان واقعی امام خمینی وامام خامنه ای (شمشاد ویسی)
- ما تا آخرین نفس ایستاده ایم (نامعلوم)
- ثابت قدم در راه، حتی با نقص عضو(شهید گمنام آینده)
- ایستادن تا شهادت (بیسیمچی ودستیارش)
- ما با پای دل تا پای جان ایستاده ایم (رضا)
- بهشت را به بهاء می دهند نه به بهانه و چه بهایی زیباتر از این و چه بهانه ای زیباتر از وصل یار (غواص خط شکن)
- میرویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم (مفقود الاثر)
- عاشقان ولایت (عسگر)
- ایستادیم ما. ایستادن امیدوارانه... (عبدالله میرزابیگی)
پی نوشت:
- لطفاً اسپیکرها روشن، نوای وب بی ارتباط نیست به پست...
- از همه رفقا و دوستانی که با نوشتن نامه، ارسال پست، تبلیغ، قراردادن لوگوی طرح و ... تو طرح نامه ای به مادر یک شهید شرکت کردند تشکر می کنم. همچنین از آقای فخری مدیر محترم پارسی بلاگ؛ ایشالله دعااای مادر شهدا بدرقه راهتون باشه.
- می تونین نامه های ارسالی رو تو همون پست مطالعه بفرمایین.
- ان شاء الله طبق قرار قبلی، نامه های برگزیده در روز اول ماه رجب و میلاد امام باقر(ع) تو همین وب اعلام میشه و هدایای ناقابلشون برا برگزیده ها ارسال خواهد شد.
- بعد از این کار تعفن بار عناصر شیطان در هتک حرمت به مقدساتمون یه سری پیشنهاد قشنگ، اینجا هست می تونین ازش استفاده کنین و به دوستان هم اطلاع رسانی کنین.
جان ناقابل ما فدای همه چهارده معصوم - علی الخصوص امام نقی(ع)

ایام میلاد حضرت زهرا(س) که نزدیک میشه جنب و جوش قشنگی بین مردم می افته. همه به بهونه روز مادر میخوان کاری برای مادرانشون انجام بدن. خرید هدیه، سرزدن، احوالپرسی، نوشتن چند خط نامه با مادران و ...
اما تو همین گوشه و کنار شهرمون خیلی از مادرها هستند که سالها چشمشون به در مونده تا پسرشون رو ببینن. حتی با اینکه سالهای ساله از عروج و شهادت عزیزانشون گذشته هنوز با شنیدن نام پسرشون دلشوره ای عجیب سراغشون میاد و دلشون هوایی میشه. مخصوصا اونایی که تک فرزندشون رو فدایی انقلاب کردند. (مثل + و + و +)
اگه بچه های اون مادرها الان بودند حتما اونا هم تو این ایام کاری برای مادرانشون می کردند. حالا بد نیست تو این ایام ما بجای شهدا، برای اون مادرها فرزندی کنیم و یادشون کنیم. برا همین قراره ان شاء الله تو این طرح "نامه ای به مادر یک شهید" از زبون شهدا برای مادران صبور و عزیزشون چند خط بنویسیم و بهشون هدیه کنیم. حتماً خود شهدا هم این کارمون خوشحال میشن و ان شاء الله برامون دعا می کنن.
پس اگه مایلید تو این طرح شرکت کنید به این تذکرات توجه کنید:
1- خطاب این نامه می تونه به مادر یک شهید مشخص مثل سرداران شهید، شهدای شهرمون یا شهدای هسته ای (علی الخصوص شهید احمدی روشن که اولین سال هست که جاش پیش مادرش خالیه و نمی تونه حضوری به مادر تبریک بگه) باشه یا خطاب به یک مادر شهید گمنام یا مفقود الاثر و .... باشه. انتخاب با خودتونه.
2- نامه تون رو می بایست توی وبلاگتون بذارید و لینکش رو برامون تو این قسمت بفرستین تا ذیل همین پست اضافه بشه. (دقت کنید لینک همون نامه رو برامون بذارید نه لینک خود وبلاگتون رو؛ که در اون صورت عنوان پستتون درج نمیشه.)
3- اونایی که وبلاگ ندارن و می خوان تو این طرح شرکت کنن می تونن نامه هاشون رو به ایمیل Qafeleh.ir@gmail.com بفرستند تا تو صفحه ای جداگانه تو همین وب قافله شهداء نمایش داده بشه.
4- اگه لوگوی این طرح رو تو وبلاگتون بذارید یا تبلیغ این طرح رو بین دوستانتون انجام بدین تا تعداد بیشتری از دوستان به مادرهای شهدا ادای دین کنن، تو خیرات این طرح سهیم خواهید شد. (آدرس اینترنتی لوگو - کد html لوگو برا قرار دادن تو وبلاگ)
5- مهلت ارسال نامه ها تا 25 اردیبهشت 91 است.
6- به بهترین نامه ها به رسم یادبود و تبرک، هدایای ناقابلی اهدا میشه.
7- اسامی برگزیدگان تو روز میلاد امام محمدباقر(ع) (اول ماه رجب) تو همین وب اعلام خواهد شد.
8- والسلام و التماس دعاااا
نثار روح همه ی شهدا صلوات
پی نوشت:
- هر کدوم از دوستان وبلاگ نویس اگه 5 نفر از وبلاگ نویسان دیگه رو به این طرح دعوت کنن و براشون کامنت بذارن سهم بزرگی تو این طرح خواهند برد.
- عزیزانی که لوگوی طرح رو تو وبلاگشون گذاشتن اعلام کنن تا به عنوان حامیان معنوی طرح لینکشون اینجا گذاشته بشه.
حامیان معنوی طرح:
افسران - حیات - عمارنامه - زاده ی ستاره ای از اعماق کهکشان - گفتگوی دینی (اسک دین) - بچه های قلم - پایگاه اینترنتی هیات الرضا - راز 57 - شلمچه - سردار بی سنگر - چشم انتظاران منتظر - حوالی نور - طرح واژه - ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم -
شرکت کنندگان در طرح :
میقات محمد - عطش (قسمت اول) - عطش(قسمت دوم) - ساعت یک و نیم آن روز - کلبه ی تنهایی دوستان رها - ناگفته های جنگ از زبان کمیل 5 - دل نوشته ها - پیاده تا عرش - علقمه -
همچنین نامه هایی که از طریق ایمیل ارسال شده بود را می توانید در این صفحه ببینید.

از جمله ویژگی های خاص دفاع مقدسمون این بود که کسانی رو پرورش داد و بعد پرچم فرماندهی و علمداری رو بهشون سپرد که در عین جوانی دنیایی از تجربه و پختگی داشتند. با یه سیر تو زندگی فرماندهان جنگمون یه وِیژگی مشترک رو میشه تو اکثرشون دید و اون اینکه اکثرا جوان بودند. امام(ره) با اعتقاد کامل به جوانهای مخلص و خودساخته، میدون داد تا در مقابل کوهی از مدالهای فلزی ژنرالهای عراقی و ... ادعاهای پوشالی شون رو نقش بر آب کنند و با کمترین امکانات کارهایی کنند که هنوز که هنوزه انگشت حیرت نظامیان کارکشته ی جهان بر دهانشون بمونه. همون کاری که تا سالهای سال خیلی از خبره های تاکتیک های نظامی جهان دنبال نقشه و نحوه عملیات کربلای پنج و والفجر هشت و خیبر و ... بودند و هستند. از جمله اون جوانهایی که به اعتقاد حضرت روح الله(ره) پاسخ داد شهید حسن باقریه. اعجوبه ی اطلاعاتی کشورمون تو جنگ تحمیلی. کسیکه تو سنین 25 - 26 سالگی طراح خیلی از کارهای عظیم تاکتیکی ما تو جنگ تحمیلی بود. حالا که ایام شهادت اون سردار بی بدیله مناسب دیدیم که به برخی از زوایایی ناپیدای زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم از نگاه همسر بزرگوارشون....
و این فرازهایی از زندگی سراسر نور شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) است به روایت همسرشون:
خانم داعی پور، شنیده ایم شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید.
ــ آن روزها، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت. تقریبا چیزی سر جای خودش نبود. ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی شد. با کمک شهید علم الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت ؟
ــ بله! نام «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی» را برای آن انتخاب کردیم. می خواستیم به نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و در عین حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم.
اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟
ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه ترین خبرها و تحولات جنگ را می گرفتیم، آن ها را تکثیر می کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان ها و محل هایی که رفت و آمد بیشتری بود می چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاه هایی بود که در مساجد زده بودیم البته سعی می کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم. عراق سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت.
با کارهای شما مخالفت هایی هم در سطوح مختلف دستگاههای نظامی و اجرایی می شد؟
ــ بسیار زیاد. حتی تا مرحله ای که قرار شد زنان، اهواز را تخلیه کنند؛ مخصوصاً بعد از دومین موشکی که عراق به اهواز شلیک کرد. آنان می گفتند اهواز یک شهر نظامی است و نباید زنان در این چنین شهری باشند بعضی از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند. بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه روز در ستاد بودند.
در همین روزها بود که رسما در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها باید شهر را تخلیه کنند. تصادفا گروهی از دفتر حضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام. من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلافاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند، دفاع بر آنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود. یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برای شان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
ــ راه اندازی این ستاد به کمک ایشان بود. اصلا تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد. با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال 1359 از رادیو اهواز خوانده شد. ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه، علم و ایمان و اخلاص. از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .
ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید. ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت. یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .
یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلا آمادگی اش را نداشتم؛ هم به دلیل مسئولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نکرده بود. دیگر اینکه خانواده ام در اهواز نبودند و من شبانه روزی در ستاد می ماندم. در این شرایط نمی توانستم مسئولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
یک روز به همراه همین دوستی که پیشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس کردم خیلی نزدیک است. انگار بغل گوشمان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که بر اثر انفجار همین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت. موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها را از جا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه هایش واژگون شده و کف پیاده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود. از دمپایی هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه اینجا آمده است. او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛ آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم. وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم، به چیزی جز زندگی در این شهر پر خطر فکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می گویند، ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است.
از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.
ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روز های آخر ماه مبارک رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود و آن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیت من با خبری. آن طور که صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟
ــ اول ایشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند. » این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش رو راستی موج می زد.
من هم از علاقه ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانیکه جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از اینهایی که من گفتم می دید. به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»
احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صاحبخانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشترکتان هم چیزی نوشته است؟
ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملا شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت هاشان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کارها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت های نظامی هم داشتند؟
ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم. من دوباره استخاره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند. اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.
صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟
ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه و الفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. در آنجا بود که من به یکی از همکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قرار است عقد کنم! او خیلی جا خورد.
آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلا قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم: «حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟» مادرم جواب داد: «نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»
بعد از عقد برگشتید اهواز؟
ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود.
خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می کرد. طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادر ایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران در آوردیم. یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان. واقع امر این بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم. فردای خرید آمدیم اهواز .
شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.
ما اصلا در این خانه زندگی نکردیم، چون در فاصله کمی، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول. اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود. آن روزها «نرگس» دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کردید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزیکه جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد. آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعتهای کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.
این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله ! او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم. بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.
از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح، با تانی رفت. یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی کرد. ناخنهای نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عکس العمل نشان می داد او سر به سر نرگس می گذاشت و به من می گفت: «ببین پدر سوخته چقدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه.» گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یک بار هم برگشت و یکی – دو تا نوار کاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت: «گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»
آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و ...کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟
ــ همیشه به ایشان می گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبر می شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم .
پس خبر را چه کسی به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود. دیدم درست نمی تواند صحبت کند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است. در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.
آمدید تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسالخانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه - چهار ماهه. جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از او داشته باشم هر دو استخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر میگیریم هر دو تصمیم گرفتیم اگر بچه مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (ع ) نام مادر ایشان «نرگس» را بگذاریم.
نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) بود. اهل این دنیا نبود. در یکی از سفرهایی که به مشهد داشت از امام رضا(ع) طلب شهادت کرده بود. وقتی برگشت پرسیدم: «از آقا چه خواستی؟» جواب داد: «رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند.» با این حرف لبخدی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش.
پی نوشت:
- اینم کلیپی از شهید حسن باقری - اینجا ببینین و دانلود کنین.
- اینم سه تا از دستخط های ایشون که اسناد نظامی هست. + + +
- اینم صدا و سخنان ایشون: خواندن نامه ی یک دختر شهید - پیرامون امام زمان(عج)
- این چند تا مطلب رو هم در همین رابطه بخونین: اعجوبه جنگ - شهید علمدار به روایت همسرشان - شهید جهان آرا به روایت همسرشان

یکی از وِیژگی های اصلی حماسه دفاع مقدس این بود که در این جنگ نابرابر تمام مردم کشور عزیزمان به میدان آمده بودند و کسی خودش را مجزا از بقیه نمی دانست. شیعه و سنی، مسلمان و غیر مسلمان، عرب و عجم و دیگر اقوام و قومیت ها دست به دست هم داده بودند تا یک وجب هم از خاک مقدس کشورمان به دست ناپاک دشمن نرسد و انصافا هم ثابت کردند که چنین چیز شدنی است. تعداد زیاد شهدای مسیحی در بین شهدای مسلمان گواه این مطلب است. این ایام و بمناسبت ایام سال نو مسیحی، عرض ادب و احترام می کنیم به تمام شهدای مسیحی هشت سال دفاع مقدس...
قافله این بار مزین است به خاطره ای از رهبر انقلابمون (حفظه الله) در این مورد به روایت یکی از اعضای دفتر ایشون:
امام جمعه تهران که شدند این کار را شروع کردند و همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است که در استان تهران، خانواده و شهید به بالا نداریم که آقا خانهشان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم که ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تکتک این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم که ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت کاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانواده معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی که آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناک است. یک خانواده شهید میروی فقط یک فرزند داشتند که آن هم شهید شده است. خیلی سخت است برای یک پدر و مادر که یک بچه بزرگ کرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما که مینشینیم نگاه میکنیم، آن خستگی را احساس میکنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیه عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانواده خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میکرد که یکی دو بار آقا گریه کرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همه آدمهایی که در راه خدا در کشور ما از ادیان مختلف کشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانه چند ارمنی و آشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانواده شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید دربروند. کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی از گل بهتر آمد دم در، در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که. بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش کرد. فکر کردیم چه کنیم داستان را؟ داد بیداد کردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً جمع کنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد. فکری کنید.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع کردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. نگهبانی هم که باید کنار در میایستاد، رفت دم در. کارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟
نه اینکه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه کارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش کرده.
گفت: کس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم که دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه کسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همه مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یکی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم.
به آقا گفتیم: که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت که مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا کرد گفت اینها پدر ندارند؟ گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یکی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، کسی؟
گفتند، عموی ما در خانه بغلی مینشیند.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی و لباسها، شکل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در سلام کردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بنده خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانه یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانه برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مُرد. یک جنازه را یدک کردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میکند. سلام علیک هم که میخواهند بکنند کلی مکافات دارند. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد و درنهایت یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود که شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان کرد و با اینها کلی صحبت کردند، توی این حالت، این دختر سؤال کرد که آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم که بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم کنار آقا، از آقا سؤال کردم، گفتم: آقا اینها میگویند که خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بکشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوه شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانه مسلمانها اینطوری است. یک نفر چند تا میوه پوست میکند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میکند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراکی را تقسیم میکنیم، همه یک قسمتی از این میوه میخورند که آقا به آن دعا کرده. توی ارمنیها هم همین کار را باید میکردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت کردند. مثل بقیه جاها آقا فرمودند: عکس شهیدتان را من نمیبینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانه مسلمانها چهار تا عکس بزرگ شهید وجود دارد که توی هر اتاقی یکی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحه اول یک عکس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میکردند، شروع کردند به صحبت کردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام که شد گفتند: خُب! عکس تکی شهید را ندارید؟
یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن. گفت: خُب! نحوه اسارت، نحوه شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» است، به اندازه شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F14، بمبافکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا که ممکن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطه صفر خودش، که اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاک ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمیکرده، نتوانسته ایجکت کند و نشد که چتر برای شهید کار کند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود که حتی حاضر نشد، لاشه هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. درباره شهادتش و اخلاقش تعریف کردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
مادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شرکت میکنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یکبارمصرف میگیریم، که شما مشکل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شرکت میکنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ کردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دوره 25 ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای که دارید، وقت گذاشتید و به خانه منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محله ما به خانه ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(ع) که خانه یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و 25 سال حکومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ کردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازه چند کتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانه ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند. کاتولیکتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی کردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند. گفتند: این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.
پی نوشت:
- نوای وبلاگ هم بی ربط به این پست نیست، روضه خوانی حاج علی قربانی (حاج قربون) برای مسیحیانه. اسپیکرهاتون روشن... ضمنا می تونین این نوا رو تو وب خودتون هم داشته باشین. توضیحاتش ذیل همون نوا اومده....
- با توجه به اینکه یازدهم دی، سالروز تولد و شهادت شهید سید مجتبی علمدار هم هست، برا اینکه یاد این شهید بزرگوار رو هم از دست نداده باشیم فیلم روایت فتح با موضوع شهید علمدار رو در پنج بخش براتون آماده کردم که از اینجا می تونین دانلود کنین. از دست ندین. خیلی قشنگه: بخش اول ( 15 مگ) - بخش دوم ( 14 مگ) - بخش سوم ( 13 مگ) - بخش چهارم ( 13 مگ) - بخش پنجم ( 12 مگ)
- این چند تا مطلب رو هم راجع به شهید علمدار قبلتر نوشته بودم. اونایی که هنوز نخوندن حتما مطالعه بفرمان: شهید علمدار به روایت مادرشان - شهید علمدار به روایت همسرشان - ماجرای مسلمان شدن دختری مسیحی (از ژاکلین ذکریای ثانی تا زهرا علمدار) - ویژه نامه شهید علمدار - اعتراف نامه شهید علمدار
بعد نوشت:
- خبر عروج پیر جبهه ها، حاجی بخشی برامون خیلی دردناک بود. کسیکه برا رزمنده ها کمپوت روحیه بود، با شعارهاش، با ماشاالله، حزب الله هاش، با یام یام هاش، با همون ماشینی که تو شلمچه جانباز شد و تو هوای آلوده شهر هم نتونست دوام بیاره، با همون تفنگ همیشه همراه حاجی که حتی دشمنان از اسلحه بدون سوزنش هم می ترسیدند و ... هنوز یادم نمی ره بارها و بارها اون قدیم تر که سر حال تر بود تو هر برنامه و تجمعی که نیاز می دید تو کرج و ... حاضر می شد و حمایتش رو اعلام می کرد. و حقا هم که به خواسته اش رسید و تو ایام سالگرد کربلای 5 به دوستان شهیدش ملحق شد و تو جوارشون هم آرام گرفت.
منم برا مزین شدن این پست ماجرای اصابت گلوله به ماشینش رو از زبون سید ابوالفضل کاظمی نویسنده کتاب کوچه نقاش ها که قبلتر راجعش مطلب نوشته بودم نقل می کنم. تو اون ماجرا علاوه بر داماد حاجی بخشی، حاج قاسم دهباشی که نقش اول کوچه نقاش ها هم هست تو ماشین حضور داشت و همونجا به شهادت رسید. اون ماجرا رو از زبون سید ابوالفضل کاظمی گوش کنین. قبلا بخاطر کیفیت پایین کلیپ عذر می خوام.
- اینم نوای ماشاء الله، حزب الله حاجی بخشی، از اینجا دانلود کنین.
- این دوستمون هم خیلی خوب نوشته، حتما مطالعه کنین.

نزدیک عملیات رمضان بود.
همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.
ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون.
گفتم برا چی؟ گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!
بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم : آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.
خداحافظی کرد و راه افتاد.
عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟
گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.
حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.
همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابش تعبیرش شده بود و اربابش حسین(ع) دعوتش کرده بود...
پی نوشت:
- تو این شب و روز ها اول برا سلامتی و فرج حضرت (عج) دعااااااا فراموش نشه...
- برا بیمارها و کسانی که دوست دارن تو عزای ارباب شرکت کنن و نمی تونن هم دعاااا فراموش نشه، همچنین برا حقیر...
- اسپیکرها رو هم روشن کنین. نوای جانسوزیه. ار دست ندین....
- اینم گوشه ای از تصاویر عزاداری برای اهل بیت(ع) در جبهه به انضمام حضور مداحان اهل بیت(ع) در جبهه - اینجا رو کلیک کنین.
- این چند تا مطلب رو هم در همین زمینه بخونین: شهیدی که جنازه ش سالم ماند - شهیدی که بواسطه امام حسین(ع) مادر خود را شفا داد - شهدا و امام حسین(ع) - تفحص و زیارت عاشورا
