- جیره و لباس که می آوردند، تدارکات موظف بود که نسبت به استفاده از اونا مراقبت ویژه کنه. حتی قرار شده بود اگه وسیله ای از ماه قبل اضافه مونده تو این ماه مجدد درخواست نشه.
- تو بحبوحه جنگ که کشور زیر فشار بود و بنزین سهمیه بندی شه بود قرار شد که مینی بوسها وظیفه ی جابجایی مسئولان گردان رو تو منطقه به عهده بکشن و هر نفر با یه ماشین تردد نکنه. با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی همه این قانون رو خیلی راحت قب

- بعد از عملیات والفجر 8 یکی از روزها که داشتیم تو آشپزخونه غذا می پختیم یه دفعه برق قطع شد. گرمای اون 30 تا اجاق بزرگ و نبود تهویه و پنکه کار رو خیلی سخت کرده بود. مسئولین دیگه داشتن قانع میشدن که برای اون چند هزار نفر کنسور تهیه بشه؛ اما یکی از آشپزها گفت: نیازی نیست. سر و صورتش رو با چفیه ی خیس پوشوند و یه مقدار یخ هم تو پیراهنش ریخت و رفت تو آشپزخونه. مدت زیادی نگذشته بود که اولین دیگ غذا آماده شد و اومد بیرون.
اون آشپز چند بار این کار رو تکرار کرد و با هر سختی که بود غذا رو آماده کردتا اون همه غذای نیمه کاره هدر نره و از همه مهمتر کلی کنسرو بیهوده تهیه نشه.
- جواد فخاری وضعش خیلی خوب بود ولی خیلی ساده می گشت. بهش می گفتیم: این پوتین چیه؟ بندش هم که با سیم تلفنه..!!
می گفت: برا جبهه هرچی صرفه جویی کنیم و چیزی رو که واقعا نیاز نداریم، نگیریم بهتره .....
- برا یکی از عملیاتها داشتیم آذوقه می بردیم خط مقدم که تو راه ماشینمون رو زدن. آتیش داشت شعله می کشید که دیدم فرمانده لشگر که همراهمون بود سریع از ماشین پرید بیرون و از دل آتیش کارتنهای سالم رو دا آورد تا هم خسارت زیاد نشه و هم دست خالی پیش نیروها نریم.
- تو فاو بودیم. بعد از عملیات، عراقیها کلی تجهیزات گذاشته بودن و رفته بودن عقب. چند تا از بچه ها مقداری از این وسایل رو بی حد و حساب داشتن مصرف می کردن که یکی از بچه ها اومد جلو و گفت: برادرا! درسته این امکانات مال دشمن بوده اما الان به غنمیت اسلام در اومده و بیت المال محسو

آخرینش رو هم از زبان یکی از بستگان مقتدای همه ی شهدا "حضرت روح الله(ره)" نقل می کنم تا مراد و مریدان رو بهتر بشناسیم:
- یک بار خدمت امام بودیم. ایشان می بایست پمادی رو به پاهاشون می مالیدن. کارشون با پما که تموم شد یه برگه دستمال کاغذی رو چهار تیکه کردن و با یکی از تیکه ها پایشون رو پاک کردن و ما بقی رو تو جعبه ش گذاشتن تا بعدا استفاده کنن.
به ایشان گفتم: اگه برنامه زندگی اینطوریه که همه ی ما جهنمی هستیم چون اصلا نمی تونیم اینطوری مراعات کنیم. ایشان فرمودند: شما اینطور نباشید، اما باید رعایت کنین.

- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...
- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....
- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....
- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....
- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....
پی نوشت:
- اول اینکه اسپیکرها روشن، این دو تا نوا (نوای منتخب و نوای آشنا) رو از دست ندین.
- دوم هم اینکه یکی - دو تا از داستانک ها از وبلاگ عزیز دل، آقای محمد مبینیه که یه کمی توش دخل و تصرف شده.
- و آخر اینکه اگه دلتون لزرید و بغضتون ترکید کسی اینجا محتاج دعااااااااااست..... همین

ضمن تشکر از همه عزیزانی که در برپایی اولین دوره این مسابقات با ما همکاری کردند، علی الخصوص آقای فخری مدیریت محترم پارسی بلاگ، تمامی حامیان معنوی مسابقه که نامشان در ذیل پست اصلی مسابقه درج شده بود، علی الخصوص سرور گرامی مدیر وبلاگ شلمچه و تمامی شرکت کنندگان در این مسابقه، نتایج این دوره به شرح زیر به اطلاع رسانده می شود:
نفر اول: جناب آقای میثم میرهادی
نفر دوم: مرضیه اله بخش
نفر سوم: فاطمه موسوی
همچنین پنج شرکت کننده محترم که نامشان به قید قرعه انتخاب شده است: آقایان محمد هادی محرابی و مجید کاشفی و خانمها زهرا طالبی صدیق، آمنه واحدی و هدی سادات رضایی که جوایزشان به نشانی شان ارسال خواهد شد.
به امید حضور گرم و نورانی مجدد این دوستان و دیگر عزیزان در مسابقه های بعدی
مسئول اجرایی مسابقه قافله قاریان قرآن شهداء
7 شهریور 1388
ضمناً سوالات و پاسخ صحیح آنها به شرح ذیل است:ادامه مطلب...
16 بهمن سالروز شهادت یه عزیزیه که برای چندمین بار به همه مون ثابت کرد که اگه واقعا بخوایم شهادت، دست نیافتنی نیست. اون واقعا و از ته قلب عاشق شهادت بود و آخرش هم بهش رسید. این چند خط فقط گوشه هایی از زندگی سراسر شور و شعور محمد عبدیه:
- یه بار که راجع به وضعیت عقیدتی پایگاه صحبت میکردیم میگفت: « داداش! تو رو به خدا یه فکری برای بزرگترهای پایگاه کن! مادامی که بزرگترها خودشون را درست نکنند، نمیتوان کار نوجوانان کرد. اگه من که به یک نوجوان میگویم غیبت نکن، خودم اهل غیبت باشم، هیچ وقت تاثیر نمیکنه. دیگه بسه که بدونیم غیبت و تهمت و دروغ بد است و اما ترکشون نکنیم. دیگه بسه که بدونیم نماز شب خوبه و نخونیم. به نظر من بهترین راه اینه که بزرگترها را به یک عالم راه رفته در قم متصل کنیم و با «برنامه» راه برویم و سپس ما برای بچهها حکم واسطه فیض را داشته باشیم.....»
- با شهدا ارتباط عمیقی داشت. تو شهرهای مختلف با شهدا اخت میشد! به سر مزارشون میرفت و التماس میکرد - مثل یه کودک که به پدر و مادرش التماس میکنه - که او را هم ببرند!! عاشق شهادت و شهدا بود هروقت که بچه های تفحص، شهدا را آماده تشییع میکردند به معراج میرفت و معمولا پیکری از شهدا را به پایگاه یا هیئت میآورد و همه بچهها را به حال و هوای جنگ میبرد. یه بار وقتی فهمید جمعه 20 رمضان قرار است شهدا را تشییع کنند شب 19 رمضان با تعدادی از بچهها به معراج شهدا رفت و شب قدر خود را با شهدا بود و پس از لحظاتی خواهش تمنا و التماس میگفت: «من اونچه را خواستم گرفتم.»ادامه مطلب...
از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد.... (نقل از نشریه فکه)

تلفن همراه یا همون موبایل سابق در کنار اینکه وسیله ای ارتباطیه ولی برا اکثر استفاده کنندگان، علاوه بر این بُعد، وسیله سرگرمی هم هست. پیامک یا همون اس ام اس خودمون، بازی و از همه مهمتر بلوتوث، اینقدر تو گوشیها کاربرد داره که بعضی وقتها یادمون می ره از این دستگاه اهداف دیگه ای هم طلب می شد. تو این بین وقتی برخی مواقع به گوشمون می خوره که حتی خیلی از عزیزان مذهبی هم تاثیر پذیر شدن و فیلمها، کلیپها یا موسیقی هایی تو گوشیشون وجود داره که اصلا قابل قبول نیست، به این فکر می افتیم که مگه خودمون مطلب و محتوا نداریم که بجای تولید و اشاعه اونا باید از فیلمهای آنچنانی و یا .... استفاده کنیم. برا همین هم با توجه به محور قافله شهداء، تو این پست قسمت اول بلوتوثهای خاکی رو خدمتتون ارائه می کنم که امیدوارم هم مورد استفاده تون قرار بگیره و هم با اشاعه و پخش این موارد، باعث خیر وحسنه ای برا خودتون بشین. لازم به ذکره که برخی از این موارد برا اولین بار آماده شده و برخی نیز جمع آوری شده و بیشتر بنا بر اینه که این مجموعه بصورت یکجا در خدمت علاقمندان به شهداء و اشاعه فرهنگ مقدس اون عزیزان قرار بگیره.
بدون هیچ توضیحی این دستنوشته شهید محمد عبدی رو بخونین، خودش گویای خیلی حرفهاست....
ای شهدا برخیزید گویی اینجا همه چیز تمام شده است. و انگار نسل جهاد دیده دیروز به خط پایان رسیده است. اگر سراغمان نیایید و کلامی و حرفی به زبان نیاورید ما هم کم کم باورمان میشود که همه چیز تمام شده است. باورمان میشود که دیگر رد پایی از شما پیش رویمان نیست باورمان میشود که ما هم دیگر باید با مد، پرستیژ و آنکاردمحاسن و تیپ اداری و خلاصه همه چیزمان مثل آدم شود. اگر شما حرفی نزنید باورمان خواهد شد که امام جلوی چشممان جرعه جرعه جام زهر را نوشید و همگی گفتیم، الحمدالله جنگ خانمانسوز تمام شد.
ای شهدا که جوانمردی در ذائقه شما بود، لحظاتی از خلوت بهشت فارغ شوید زخم ترکشها را فراموش کنید و از ما دلجویی نمایید. بعد از شما لباس خاکیمان را از تن در آوردند. اجازه نداریم مثل آنروزها بگوییم التماس دعا، به ما آموختند که چگونه بخوانیم و بنویسیم؟!...... ای شهدا آنچه دنیای بی شما و بی امام را قابل تحمل نموده وجود خامنهای عزیز است. ای خوش انصافها اینجا دیگر بلدوزرهای جهادگران بی سنگر که خاکریزهای صداقت و درستی را بنا می کردند خاموش شده است اینجا فانوسها خاموش شده است. اینجا خیانت به رفیق قاموس فرصت طلبان و رسیدن به جاه و مقام به بهای خاموشی عزت نفس است. ای شهدا اینجا دیگر از عروج خبری نیست و همه از برای فنا شدن دست و پا میزنند. دستهای ناپاک بهم گره خورده تا بر نسل جوان امروزی روح بی اعتقادی و دنیا زدگی را جریان دهد.
دنیای غرب بر دلها مثل هوس میکوبد و در این روزگار مردم پر فتنهای نیز هستند که با زبان دین مراد دنیا و مسند و بقا بر قدرت خویش را میطلبند و از تکه تکه شدن پیکرها نردبان صعود میسازند. اگر در برابر مظالمشان کلام حقی بگویی در مسلخ گاه هوا و هوسشان قربانی می شوی و خلاصه اینجا بازار هزار رنگ بیمهرههاست. اینجا ساکنینش به جرم بی وفایی محکومند. آری شهدا برای همین است که دلمان تنگ شماست از قول ما به امام بگویید که قرار ما این نبود. دیگر از شما گفتن، از چند شب خاطره فراتر نمی رود. بسیجی بودن به همان چند قطره چکانی فلج اطفال خلاصه می شود. گریه و حسرت در فراغ شما به جهالت و هواس پرتی یاد میشود. ای شهدا به داد ما برسید.
اینجا ماندن سخت است در قنوتمان دلتنگی شماست و در سجده هایمان بیتابی فراغتان و در رکوع هایمان خمیدگی دوری ازشهادت است. ای شهدا سکوت غربتمان دردناکترین دردی است که تاب تحمل را از وجودمان زدوده است ما هرگز به چنین صلح سبزی فکر نمیکردیم و تنها میدانهای سرخ اندیشهمان بود و اینک در قبیله، رد از همه کس، ما بازمانده ترینیم، به بی شهادتی، ریاضت تدریجی مرگ را منتظریم و در تب و تاب وصل به شما لحظه شماریم و اگر این نباشیم باید آنقدر بیتفاوت شویم که همه چیزمان را یک شبه فراموش کنیم تا ما هم به نوایی برسیم و از راهکارهای تملق و چاپلوسی با فراموش تفکر امام، خادمین در گاه مصلحت اندیشان شویم.
ای شهدا ما در روزگار فقر محبت نگاهمان لبریز از یاد و التماس به شماست. اگر خوب گوش کنید خواهید دانست که دل شکسته ما بهترین آوازی است که در فراغتان شب و روز مینوازد. بعد از شما تحمل خیلی چیزها سخت است به بهانه صبرمان، به سکوت مرگ آوری دعوت میکنند. کامیابی های دنیا مقدمه فراموشی ذکر خداست و خاتمهاش با لبخند شیطان مانوس است. ای شهدا ما برای شما صبر میکنیم و لو با فنا و فراموشی جان. ای شهدایی که در وقت خلوت و جلوت انس یافتهاند بر دلهای پر رنج ما برآورید. خداحافظ ای شهدا ای گلبرگهای خونین شلمچه، ای لبهای سوخته فکه، ای گلوهای تشنه، ای تشنههای فرات شهادت، خداحافظ، شما رفتید و ما ماندیم و راه ناتمام......
ویژه نامه سال قبل برا شهادت شهید عبدی
پی نوشت:
- نوای وبلاگ مربوط به برادر احمدی (همرزم شهید عبدی) است که نحوه شهادتش را بازگو می کند.
"دانلود فیلم شهید محمد عبدی – حجم 1.84 مگ"
"دانلود قسمتی از فیلم سخنان استاد اکرمی در نهمین سالگرد شهید عبدی – بهمن 86 – حجم 4 مگ"
"آلبوم تصاویر نهمین سالگرد - 16/11/86"
دعا برا سلامتی مهدی فاطمه (عج) فراموش نشه
یازهرا(س)
