:: فرماندهی ::
:: سنگر ::
قافله شهداء
محسن
اگر اذن دهند سعیم این است که از لاله های خونین بگویم،‏ تا شاید نگاهمان کنند و دستی بر آرند و ما را از این منجلاب دنیا بیرون کشند....
:: تبلیغات سنگر ::
قافله شهداء
:: سامانه پیامک ::

جهت دریافت پیامک با موضوع شهداء و دفاع مقدس عدد 00 را به شماره 30007650001978 ارسال نمایید.

جهت آگاهی از سامانه ی پیامک قافله شهداء اینجا را کلیک کنید.

::  بایگانی ::
:: یادداشت ها ::
:: نوای آشنا ::

اگه دوست دارید این نوا رو در وبلاگتون داشته باشید این کد رو در قسمت مدیریت قالبتون کپی کنین. این نوا تو مناسبت‌های مختلف و بدون نیاز به تغییر تو کدها توسط صاحب وبلاگ، تغییر می‌کنه.
دانلود این نوا

:: نوای منتخب ::

ارتباط حضرت امام(ره) در دوران جنگ با رزمندگان ارتباطی دوسویه و فراتر از یک رهبر و مردم بود. هم حضرت روح الله(ره) علاقه ی زایدالوصفی به مردم و مخصوصا رزمندگان داشت و هم رزمنده ها تو جبهه منتظر بودن تا کلامی از لبان مبارک امامشون بیرون بیاد تا براش جون خودشون رو فدا کنن. نمونه های فراوونی از این علقه ی دوسویه وجود داره که اینجا به اختصار چند تاش رو اشاره میکنیم:
امام و رزمندگان - جماران - قافله شهداشما در کجای تاریخ - جز یک برهه درصدر اسلام آن هم نه به طور وسیع بلکه به طور محدود - سراغ دارید که جوانان یک کشور این طور عاشق جنگ باشند؟ این طور عاشق دفاع از کشور خودشان باشند؟ و این طور ملت ، همه با هم یکصدا دنبال پیروزی ارتش و سپاه پاسداران و سایر قوای مسلحه باشند؟ و کجا دیدید که عاشقانه دنبال شهادت باشند؟ من به این چهره های نورانی وبشاش شما، و به این گریه های شوق شما حسرت می برم . من احساس حقارت می کنم . من وقتی با این چهره ها مواجه می شوم . و این قلبهائی که به واسطه توجه به خدای تبارک وتعالی این طور در چهره ها اثر گذاشته است ، احساس حقارت می کنم . من غیر از دعا که بدرقه شما کنم چیزی ندارم که به شما بکنم . من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتی که شما به خدای تبارک و تعالی دارید، و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بینظیر شما، چطور من می توانم از شما ستایش کنم ؟ (سخنان امام در جمع پاسداران وبسیجیان - صحیفه امام/ ج‏13/ ص391)
***
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس جایی نقل می کردند که در ایام عملیات کربلای پنج به یکی از دوستان گفتم: «بروید به آقای انصاری بگویید، از قول من به امام بگویند که امشب، شب سرنوشت‌ساز است و دعا کنید ما با تمام قوا و دشمن با تمام قوا درگیر شده‌ایم».
ساعاتی بعد متعاقب دریافت پیام حضرت امام(ره) مبنی بر اینکه «به بچه‌ها بگویید من آنها را دعا می‌کنم.» برادر رضایی طی تماس با فرماندهان کلیه یگان‌ها، پیام امام را ابلاغ کرد و تحرک جدیدی را همراه با شور و نشاط زایدالوصف در آنها به وجود آورد...
***
سردار کوثری، یکی از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، از تأثیر پیام‌های حضرت امام خمینی(ره) در اثنای عملیات خطاب به رزمندگان می‌گوید:
شهدا + امام خمینی«بر کنار از پیام‌های کتبی و جامعی که حضرت امام(ره) در هنگام یا پس از خاتمه هر حمله خطاب به عموم ملت از جمله رزمندگان اسلام صادر می‌فرمود و از رسانه‌های گروهی کشور هم منعکس می‌شد، پیام‌های شفاهی و بعضاً کتبی کوتاهی هم ایشان در آستانه عملیات یا در دشوارترین شرایط، خطاب به رزمندگان داشتند که این پیام‌ها معمولاً از رسانه‌ها پخش نمی‌شد و دریافت کننده اصلی‌شان، مشخصاً نیروهای عمل‌کننده در خط مقدم جبهه بودند. حجم این نوع پیام‌ها در عملیات مختلف معمولاً از یک یا یک خط و نیم بیشتر نبود. پیام از جماران توسط حاج سید احمد آقا (خمینی) و یا حاج آقا توسلی به قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) ارسال می‌شد و از آنجا توسط سردار سرلشکر رضایی از پشت بی‌سیم برای ما خوانده می‌شد. خوب به یاد دارم هر بار که ما یکی از این پیام‌های اختصاصی امام(ره) را برای بچه بسیجی‌های حاضر در خط مقدم می‌خواندیم، چنان انقلاب روحی عجیبی در آنها روی می‌داد که می‌دیدیم برادرها بعد از شنیدن این پیام‌های کوتاه، ذوق‌‌زده شده اشک شوق می‌ریختند به خستگی ناشی از عملیات غلبه می‌کردند و برای ادامه نبرد، استقامت حیرت‌آوری از خودشان نشان می‌دادند. فی‌الواقع پیام‌های حضرت امام(ره) در برهه‌های بحرانی جنگ، برای یکایک ما مسئولین واحدهای رزمی و رزمندگان اسلام، خیلی با برکت و راهگشا بود.
***
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی (سید آزادگان) درباره حضرت امام خمینی(ره) و شخصیت والامقام آن حضرت در دوران اسارت در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گوید:
پیرمرد بزرگواری که فرزندش در ایران به شهادت رسید و خودش هم پس از بازگشت به ایران، چشم از دنیا فروبست، او «نبات علی» نام داشت و نفس تنگی شدیدی گرفته بود. به عراقی‌ها می‌گفت: بروید دعا کنید که تا امام خمینی در قید حیات هستند، این جنگ خاتمه پیدا کند وگرنه، رزمندگان که از تجاوزگری شما عقده به دل گرفته‌اند، در غیاب حضرت امام، خاک عراق را با توبره به ایران خواهند برد....

در مقابل، رزمندگان هم علاقه و عشق واقعی خود رو به امام(ره) هم تو حیاتشون بارها نشون دادند و هم تو وصیت نامه هاشون برا ما به یادگار گذاشتند. اینها فقط گزیده ای از چند تا وصیت نامه است. تو خود مفصل بخوان از این مجمل:

شهید آیت ا.. اشرفی اصفهانی: تمام فقها بالای سرِ ما و دستشان را می بوسیم، همه شان هم مرجع تقلید و صاحب رساله، ولیکن هیچکدام را نمی شود با امام مقایسه کرد.

شهید محراب آیت الله دستغیب: هرکس از امام خمینی اطاعت کند، اطاعت خداوند را کرده است. اگر کسی فرمان امام خمینی را رد کند ،‌ فرمان امام زمان(عج) را رد کرده است. مخالفت امر خدا را کرده است.

شهید آیت‌الله سعیدی: «به خدا سوگند اگر مرا بکشید و خونم را بر زمین بریزید، در هر قطره خونم نام مقدس خمینی را خواهید یافت... حضرت امام شبیه ترین عالمان نسبت به ولی الله، امام زمان(ع) و آباء طاهرینش می‌باشد.»

شهید آیت الله صدر: در امام خمینی ذوب شوید،‌ همچنان که ایشان در اسلام ذوب شدند.

شهید محراب آیت الله مدنی: دینم امروز به من می گوید باید امروز خودت را فراموش کنی و خود را زیر پای این مرد یعنی امام خمینی بگذاری تا یک قدم بالا بیاید و به دنبال ایشان حرکت کنی.

شهید داود بنی جمال: عکس امام خمینی را در کفنم بگذارید تا خداوند به آبروی این فرزند پاک فاطمه(س) این بنده روسیاه را ببخشد.

شهید محمد صادق طبسی: فقط صحبتهای امام را پلاکارد نکنید و به دیوار نچسبانید بلکه سعی کنید (آنها را) مو بامام و آقا - قافله شهداه مو اجرا کنید و پیرو ولایت فقیه و روحانیت همیشه در خط امام باشید .

شهید محمود جهان پناه: اماما! ای کاش مرا صد جان می بود تا در راهت که راه خداست بمیرم. آنگاه مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند، آنگاه زنده ام کنند و تا صد بار تکرار نمایند و باز خواهم گفت: « تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست.»

شهید غلامعلی حشمتی: اگر مرا تکه تکه کنند و سپس بسوزانندم و خاکسترم را در دریا بریزند از امواج خوشان و پر تلاطم دریا ندا سر خواهم داد: لبیک یا خمینی! و داغ گفتن آخ را بر دل دشمن خبیث خواهم گذاشت.

شهید عبدالله سعدی: برادران عزیز! مگذارید که جنازه ام بر دوش آنهایی که به امام اعتقاد ندارند، تشییع شود.

شهید سید حمید هاشمی: امام جان! ای کاش مقداری از خاک زیر نعلین شما را پس از شهادتم بر چهره خونینم می پاشیدند تا در روز قیامت،‌ نزد خداوند افتخار نمایم که خاک زیر پای امامم بوده ام.

پی نوشت:
- نوای ملکوتی حضرت روح الله(ره) قافله رو مزین کرده. حتما اسپیکرهاتونو روشن کنین و استفاده کنین.
- نثار روح ملکوتیشون صلوات و فاتحه ای نثار کنین.
- حرف آخر: یادمان باشد پیام آفتاب.... دست نا اهلان نیفتد انقلاب



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 90/3/13 - ساعت 2:6 صبح
لبیک

زنان + جنگ - قافله شهداوقتی حرف از جنگ میشه و اون دلاوری ها و استقامت رو یاد می کنیم نمیشه به آسونی از کنار اسم شیرزنان کشورمون گذشت. همون زنانی که سالها نقش مادری خودشون رو به نحو احسن اجرا کردند و امثال همت ها، باکری ها، خرازی ها، باقری و... رو تربیت کردند که هر کدوم از اون سرداران و شهدا، یک اسطوره واقعی برا این مرز و بوم شدند. یا زنانی که همسر و همراه خیلی از این شهدا و جانبازان و رزمندگان بودند و یک تنه زندگی رو سر و سامون دادند تا همسرانشون با خیال راحت بتونن تو جبهه حماسه خلق کنند، یا اون عده از زنان که تو پشت جبهه نقش بسزایی تو کمکهای مردمی به جبهه ها رو داشتند. یه عده دیگه از این شیرزنان هم بودند که بنا به موقعیت و اتفاقات تو خود صحنه ی جنگ حضور داشتند و پا به پای بقیه رزمندگان حضور داشتند و اسمشون برا همیشه تو تاریخ این کشور ثبت شد.
شهدا و جانبازان زن که تعدادشون تو کشورمون کم هم نیست و بعضا در کنار خودمون زندگی میکنن و شاید خیلی از ماها خبر نداشته باشیم که کی بودند و چیکار کردند. چون امسال روز آزاد سازی خرمشهر عزیز و سوم خرداد مصادف با روز میلاد، بزرگ بانوی اسلام و اول شهیده ولایت حضرت صدیقه(س) شده بود، قصد کردم که گوشه هایی هرچند کوچک از عظمت و بزرگی شیرزنان کشورمون تو دفاع مقدس رو نقل کنم تا ادای دینی هر چند کوچک به ایشون کره باشیم:
+ روبروی‌ مسجد جامع‌، مطب‌ دکتر شیبانی‌ بود که‌ تبدیل‌ شده‌ بود به‌ محل‌ تجمع‌ جمعی‌ از خواهران‌. آن‌جا هم‌ محل‌ مداوای‌ مجروحین‌ بود، هم‌ زنان + جنگ + خرمشهر - قافله شهداانبار مهمّات‌ و هم‌ محل‌ استراحت‌ خواهران‌. بعضی‌ از آقایان‌ و از جمله‌ شیخ‌ شریف‌، دکتر شیبانی‌ را مجاب‌ کرده‌ بودند که‌ مطب‌ را از ما پس‌ بگیرد و ما مجبور شویم‌ از شهر برویم‌. ما هم‌ جلوی‌ مطب‌ تحصّن‌ کردیم‌. شیخ‌ شریف‌ آمد. ما گفتیم‌ بالاخره‌ این‌ شهر نظافت‌ می‌خواهد، غذا می‌خواهد، کارهای‌ پشتیبانی‌ می‌خواهد. شما مگر چه‌قدر نیرو دارید که‌ این‌ کارها را بکنید. او بعد از صحبت‌، قانع‌ شد و اجازه‌ داد ما بمانیم‌.(زهرا حسینی)
+ به علّت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه‌ی خواهران نبود. ناچار شب‌ها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدّم جبهه می‌رفتیم و دفاع می‌کردیم. آن‌جا وضع خیلی فرق می‌کرد. خمپاره مثل باران می‌بارید. از چپ و راست گلوله می‌زدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم، نه می‌دانستیم خمسه‌خمسه چیست. بچّه‌‌ها پا به پای هم و با جان می‌جنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهان‌آرا، حفاظت از مهمّات را به ما سپرد. (سکینه حورسی)
+ وقتی رادیو اعلام کرد در پلیس راه احتیاج به کمک است، من و تعدادی از بچّه‌ها به آن‌جا رفتیم و کوکتل مولوتف درست کردیم، گونی‌ها را پر از شن کرده، در نقاط حساس می‌چیدیم. هر کس به نوعی کمک می‌کرد. اوضاع هر لحظه بدتر می‌شد. تعدادی از خواهران را به پادگانی که در آن دوره‌ی نظامی دیده بودیم، بردند. ما و بقیه‌ی خواهرها به مسجد برگشتیم و پس از تقسیم کارها مشغول کمک شدیم. شب‌ها روی پشت بام با اسلحه‌ی‌ ام ـ یک نگهبانی می‌دادیم و هر چند ساعت یک بار، پُست‌مان را عوض می‌کردیم. (نوشین نجار)
+ به‌ ما خبر دادند که‌ در منطقه‌ی‌ پلیس‌ راه‌، جنازه‌‌‌ی یکی‌ از شهدا روی‌ زمین‌ مانده‌. من‌ تصمیم‌ گرفتم‌ هرطور شده‌ بروم‌ و جنازه‌ را به‌ قبرستان‌ منتقل‌ کنم‌. از طرفی‌ عوامل‌ دشمن‌ و ستون‌ پنجم‌ در شهر پراکنده‌ بودند و ممکن‌ بود به‌ من‌ صدمه‌ برسانند. برای‌ همین‌ سه سرباز را با خود بردم‌ با هر زحمتی‌ بود، بالای‌ سر شهید رسیدیم‌. چند روز از شهادتش‌ می‌گذشت‌. ترکش‌ شکمش‌ را پاره‌ کرده‌ بود و امعا و احشایش‌ به‌آسفالت‌ چسبیده‌ بود؛ به‌طوری‌ که‌ وقتی‌ برش‌ گرداندیم،‌ صدای‌ جزجز بلند شد. سربازان‌ گفتند نمی‌شود او را عقب‌ برد، چون‌ روده‌هایش‌ پخش‌ شده‌ بود. اما من‌ اصرار کردم‌. گفتند باید چیزی‌ باشد که‌ جنازه‌ را در آن‌ بپیچیم‌ و ببریم‌.
هرچه‌ گشتیم،‌ چیزی‌ پیدا نکردیم‌ و من‌ ناچار چادرم‌ را درآوردم‌، شهید را روی‌ چادر گذاشتیم‌ و به‌ عقب‌ منتقل‌ کردیم‌. البته‌ روسری‌ داشتم‌. وقتی‌ برگشتم‌ رفتم‌ و چادر مادرم‌ را گرفتم‌ و این‌ تنها روزی‌ بود که‌ من‌ برای‌ چند ساعت‌ بدون‌ چادر بودم‌. (زهرا حسینی)زنان + جنگ - قافله شهدا

+ به هر زحمتی بود، خودم را به بیمارستان رساندم. چه می‌دیدم؟ زنان و مردان بی دست و پا، پیکرهای بی‌سر، پاره‌های گوشت، کودکان زخمی و نیمه جان. مشغول شدم. من که حتی تحمّل دیدن یک جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مُچ پا توی خون بودم... خواهرم (شهناز) را دیدم و جلو رفتم. اما او بی توجه به من کار می‌کرد. در چهره‌ی تمام بچّه‌ها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمی و شهید می‌آوردند. بیش‌تر آن‌ها از طالقانی و پایین شهر بودند... با این‌که بی خوابی و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، باید می‌ماندم. احتیاج به کمک بود. صبح با خواهری برای نماز رفتیم. خیلی از مادران و زنان، شهدا را می‌شستند. فرزندان یک‌دیگر را، بچّه‌های خودشان را، اشک می‌ریختند و می‌شستند. بعضی هم قبر می‌کندند... چند روز بعد که خواهرم شهید شد و می‌خواستیم او را دفن کنیم، جلوی مسجد جامع، برادرم حسین را دیدم. به او گفتم: بیا، می‌خواهیم شهناز را دفن کنیم. گفت: من نمی‌آیم! عراقی‌ها از دروازه‌ی شهر وارد شده‌اند و جنگ تن به تن شروع شده. آن‌جا بیش‌تر به من احتیاج است ... آخر سر هم مادرم با دست‌های خودش خواهرم را در قبر گذاشت... (شهلا حاجی‌شاه)
+ عراقی‌ها در ورودی‌ گمرک‌ را به‌شدّت‌ زیر آتش‌ داشتند. یک‌ نفر کنار این‌ در مجروح‌ افتاده‌ بود. به‌ هر زحمتی‌ بود پانسمانش‌ کردم‌ و آن‌ برادر و خواهر وطن‌خواه‌ که‌ با هم‌ بودیم‌ مجروح‌ را سوار جیپ‌ کردند و به‌ عقب‌ بردند. من‌ ماندم‌ تنها. امکان‌ داشت‌ هر لحظه‌ اسیر بشوم‌. چرا که‌ صد، صد و پنجاه متر بیش‌تر با عراقی‌ها فاصله‌ نداشتم‌... از دور دیدم‌ یک‌ نفر با لباس‌ سبز که‌ مخصوص‌ عراقی‌ها بود، نزدیک‌ می‌شود... آمد نزدیک‌ دیدم‌ از بچّه‌های‌ خرمشهر است.‌ به‌ من‌ گفت:‌ نمی‌ترسی‌؟
 گفتم‌: اگر می‌ترسیدم‌، این‌جا نبودم‌. (زهره‌ فرهادی‌)

+ از نهم مهر، دیگر رفتن به قبرستان ممکن نبود. ناچار جنازه‌ها را به شهرهای دیگر می‌فرستادیم. شهدا را درون نایلون با لباس خودشان دفن می‌کردیم، چرا که آبی برای غسل و پارچه‌ای برای کفن نداشتیم. پس از دفن، تیمم می‌کردیم و بالای سرشان نماز می‌خواندیم. بچّه‌ها غریبانه شهید می‌شدند و اکثرشان گُمنام می‌ماندند. (بهجت صالح پور)
+ یک‌ روز مهدی‌ آلبوغبیش‌ آمده‌ بود که‌ به‌ ما سر بزند. گفت‌: این‌جا خطرناکه‌. نباید شب‌ها این‌جا بخوابین‌؛ چون‌ تو گوشه‌ و کنارش‌ مهمّات‌ انبار کردیم‌. برین‌ بلوار روبرو برای‌ خودتان‌ خندق‌ و گودال‌ بکنین‌ و مستقر بشین‌ تا هم‌ در امان‌ باشین‌ و هم‌ مواظب‌ باشین‌ که‌ منافقا برای‌ بردن‌ مهمّات‌ نیان‌. ما در آن‌ زمان‌ نمی‌دانستیم‌ مهمّات‌ تا چه‌ حدّی‌ خطرناک‌ است‌. حتی‌ روی‌ صندوق‌های‌ فشنگ‌ می‌خوابیدیم‌. آلبوغبیش‌ می‌گفت:‌ روی‌ صندوق‌ها نخوابین‌. اگر یه‌ تیر به‌ شما یا به‌ این‌ صندوق‌های‌ فشنگ‌ بخوره‌، همه‌تون‌ می‌رین‌ هوا. (سهام طاقتی)
زنان + جنگ - قافله شهدا+ سرویس‌ بهداشتی‌ مسجد جامع‌، به‌ دلیل‌ ازدحام‌ نیرو، چندان‌ وضعیت‌ مطلوبی‌ نداشت‌. برای‌ همین‌، هر روز برای‌ تمیز کردن‌ آن‌ اقدام‌ می‌کردیم‌. باور کنید اگر خانه‌‌ی خودمان‌ بود، این‌ کارها را نمی‌کردیم‌. اما میدان‌، میدان‌ دیگری‌ بود. تا زانو توی‌ کثافت‌ می‌رفتیم‌، دستمان‌ را فرو می‌بردیم‌ و چاه‌ را تمیز می‌کردیم‌. برایمان‌ خیلی‌ سخت‌ بود، اما حفظ‌ شرف‌ و دین‌ اجازه‌‌ی تردید به‌ ما نمی‌داد. باید هر کاری‌ که‌ از دست‌مان‌ برمی‌آمد ،می‌کردیم‌. (زهرا حسینی)
+ من‌ و زهره‌ قبل‌ از رسیدن‌ به‌ گمرک‌ از ماشین‌ پایین‌ پریدیم‌. عراقی‌ها تا گمرک‌ رسیده‌ بودند و ما برای‌ دفاع‌ رفته‌ بودیم‌. می‌خواستیم‌ تا آن‌جا که‌ سلاح‌ و مهمّات‌ داریم،‌ بجنگیم‌. مسافتی‌ را زیگزاگ‌ رفتیم‌. از بشکه، کارتن‌ و جعبه‌های‌ چوبی‌ خیلی‌ بزرگ‌ به‌ عنوان‌ سنگر استفاده‌ می‌کردیم‌ و برای‌ هم‌ خط‌ آتش‌ می‌بستیم‌.
یعنی‌ برای‌ جلو رفتن‌ بچّه‌ها و کم‌ شدن‌ حجم‌ تیراندازی‌ دشمن‌ اسلحه‌ را روی‌ رگ‌بار می‌گذاشتیم‌ و از بالای‌ سر بچّه‌هایی‌ که‌ دولا دولا جلو می‌رفتند، به‌ طرف‌ دشمن‌ تیراندازی‌ می‌کردیم‌ تا آن‌ها راحت‌تر بتوانند تغییر موضع‌ بدهند. سنگر به‌ سنگر جلو رفتیم‌ تا به‌ جایی‌ رسیدیم‌ که‌ ریل‌ راه‌ آهن‌ بود... ریاض‌ بدون‌ هماهنگی‌ جلو رفت‌.یکی‌ از بچّه‌ها به‌ دنبالش‌ رفت‌ و بعد از چند دقیقه‌ خبر آورد که‌ ریاض‌ تیر خورده‌ و زمین‌ افتاده‌ است‌...(سهام طاقتی)

پی نوشت:
- نقشه خرمشهر و نحوه اشغال اون رو، (قبل و بعد عملیات بیت المقدس) اینجا می تونین ببینین: 1 - 2 - 3 - 4
- اینم یه کلیپ برا موبایل راجع به عملیات بیت المقدس که توصیه میکنم حتما نگاه کنین. (کلیپ عملیات بیت المقدس)
- قبلا هم یه مطلبی راجع به شیرزنان جنگ نوشته بودم، حتما بخونین: ماجرای زنی که به تنهایی چندنفر رو اسیر و نابود کرد..
- اینجا هم یه سنگره که هر دوهفته یکبار محفل انس با شهدا (با ذکر خاطره، مسابقه و اهدای جوایز و ....) برگزار میشه، برنامه بعدیمون چهارشنبه 4/3/90 – ساعت 18 است. ایشالله این برنامه با محوریت حماسه سوم خرداده... همه تون دعوتین....



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 90/3/3 - ساعت 10:46 صبح
لبیک

مُحرّمه و تمام عرشیان و فرشیان به عزای سبط نبی اکرم(ص)، عزادار و سیه پوشند. وقایع زیادی تو جریان دفاع مقدس هست که ارتباط و علقه ی رزمندگان و .... رو با اهل بیت(ع) و مخصوصا حضرت ارباب(ع) نشون میده که فقط به عنوان تبرک قافله شهداء به نام مقدس حسین(ع) به یکی ، دو مورد اون اشاره می کنیم.
مجروح که شد، به اسارت دشمن در اومد و تو اونجا به شهادت رسید. اونو دفن کردند و شونشهید محمدرضا شفیعی - قافله شهداءزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می‌آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمدرضا سالم مونده، سالمِ سالم...
صدام گفته بود این جنازه این‌طور نباید تحویل ایرانی‌ها داده بشه. اونو سه ‌ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد. رو پیکرش آهک ‌پاشیدند، ولی باز هم بی‌تأثیر بود.
بعدها یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت؛
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت.
ـ هیچ‌وقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی‌شد؛
ـ هر وقت برا امام حسین(ع) گریه می‌کرد، اشک‌هاش رو به بدنش می‌مالید....
مادرش هم میگفت: به امام زمان(عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می‌اومد، رفتن به جمکران رو ترک نمی‌کرد.

شهید برونسی یه ‌بار تعریف می کرد: «داشتیم مهمات بار می‌زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یه دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می‌کرد و مهمات می‌ذاشت توی جعبه‌ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه‌های دیگه اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی‌دیدندش. رفتم جلو، سینه‌ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.»
روش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگه شما در راه برادر من زحمت نمی‌کشید؟ (یاد امام حسین(ع) از خود بی‌خودم کرد. گریه‌ام گرفت.) خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می‌کنیم.

نقل از کتاب ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص76

پی نوشت:
- نوای وبلاگ رو از دست ندین. خیلی دلنشین و جانسوزه. تا آخرش رو گوش کنین.
- اینا رو هم در همین رابطه از دست ندین: شهیدی که بواسطه امام حسین(ع) مادر خود را شفا داد - شهدا و امام حسین(ع) - تفحص و زیارت عاشورا



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/9/15 - ساعت 9:34 عصر
لبیک

در سالروز عید الله الاکبر، روز اکمال دین و اتمام نعمت و در ایام فرمان پیر جماران حضرت روح الله (ره)، مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی بسیج متضعفین، مفتخریم به اطلاع برسانیم بعد از طرحهای قافله قاریان قرآن شهداء، موبایل خاربات مسنجر قافله شهداء کی 1 و 2 ، سامانه پیامک قافله شهداء و ... طرح ربات مسنجر قافله شهداء را به تمامی دوستداران و عاشقان شهداء و فرهنگ ناب دفاع مقدس ارائه کنیم.
بعد از استقبال گسترده از سیستم پیامک قافله شهداء که با هدف انتشار پیامهای ارزشی در تلفنهای همراه صورت گرفت برآن شدیم که چنین قابلیت را در مسنجر که یکی از پرطرفدارترین برنامه های دنیای نت بوده ایجاد کرده تا علاوه بر گسترش پی ام های مرتبط، بمرور زمان بانک اطلاعاتی از پی ام های دفاع مقدس و شهداء جمع آوری شده و برای عموم کاربران نت قابل دسترسی باشد.
روش کار بسیار ساده بوده و بدین ترتیب است که هر کدام از علاقمندان می توانند آیدی pm.shohada را اد کرده (که در صورت آنلاین بودن ربات مسنجر، بلافاصله تایید شده) و بعد از آن با وارد کردن عددی از 1 به بالا (در مرحله اول تا 185) پیامهای مختلف را دریافت نمایند.
تذکر:
- در مرحله رونمایی و آغاز بکار 185 پیام آماده شده که هر هفته 10 پیام اضافه شده و بروز می گردد. (تا 20 اسفندماه، 340 پی ام آماده است. یعنی از 1 تا 340)
- اگر برنامه یاهو مسنجر بر روی سیستم نصب دارید و الان آیدی تان باز است روی این لینک کلیک کنید و اعداد را به آیدی ربات بفرستید.
- در کنار هر پیام یک عدد نمایش داده خواهد شد که جهت دسترسی آسانتر به پیام خاص و مورد نظرتان است. بدین ترتیب که اگر پیامی را دریافت کردید و بعدها مجدد نیاز به دریافت آن را داشتین فقط کافیست عدد کنار آن پیام را با عبارت shohada ارسال کرده و آن پیام را دریافت کنید. به عنوان مثال: shohada 20    یا   shohada 41  و ....
- قابلتهایی مثل جستجو بصورت موضوعی و .. نیز در این ربات در نظر گرفته شده که بزودی اطلاع رسانی خواهد شد.
- در حال حاضر آنلاین بودن ربات مسنجر بستگی به آنلاین بودن پشتیبانی آن دارد که سعی بر آن است روزانه بین ساعات17تا 24 ربات آنلاین باشد. البته در نظر داریم در آینده ربات را شبانه روزی کرده تا در تمام ساعات شبانه روز آنلاین باشد.
- این طرح نیز مثل طرحهای گذشته – جهت نیل به اهداف عالیه – نیازمند نظرات سازنده و پیشنهادات شما عزیزان خواهد بود که بی صبرانه منتظر نظرات ارزشمندتان هستیم.
- اگر دوست دارید که در خیرات این طرح شریک شده و قدمی در ترویج این فرهنگ بردارید، آن را در بین دوستانتان تبلیغ نمایید. ضمناً در صورتیکه لوگوی این طرح (این عکس) را در وبلاگ یا سایت خود استفاده کردید به ما اعلام کنید تا نامتان به عنوان حامیان معنی این طرح در ذیل همین پست درج گردد.
و حرف آخر اینکه: خدایا! فتقبل هذا القلیل....

دعااااااااااامون کنین



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/9/5 - ساعت 3:41 عصر
لبیک

 
پی نوشت:
- حرفی نمیشه زد. فقط خودتون گوش کنین...
- شرمنده اگه این ایام کمتر آپ میکنم، پیگیر یه برنامه و امکانات جدید برا قافله ام. دعاااا کنین خود شهدا مدد کنن.
- ایشالله به زودی معرفی میکنم این قابلیت و امکانات جدید رو...


 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/7/28 - ساعت 6:13 صبح
لبیک

شهید ابوالقاسم دهباشی - قافله شهداچند شب پیش بود که مسعود(+زنگ زد و گفت که قراره رفقای باباش بیان خونه شون و دعوت کرد منم برم. قبل از اینکه ماجرای اون جلسه و مهمونی رو توضیح بدم تو پرانتز بگم که پدر مسعود (حاج قاسم) با همین رفقایی که قرار بود بیان، جزء ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودند که از ابتدای جنگ فعالیتهای خاص و ویژه ای داشتند که اینجا مجال اون توضیحات نیست. یه تعداد از این بچه ها ساکن یه محله و کوچه تو تهران بودند به نام کوچه نقاش ها، تو اطراف میدون شوش، با اون اخلاقیات و تربیت خاص اون منطقه که خیلی ها خبر دارند. یکی از بازمانده های اون جمع به نام سید ابوالفضل کاظمی خاطرات اون کوچه و سیر زندگیشون تا رفتن به جبهه و شهادت دوستانشون رو تو کتابی منتشر کرده به نام "کوچه نقاش ها.." که حدود 3-2 ماهی از رونمایی کتاب می گذره و تا اون شب خبردار شدیم که به چاپ هفتم (طی 70 روز) رسیده. حالا با توجه به اینکه یکی از ساکنین اون کوچه و اعضای موثر همون گروه حاج قاسم دهباشی بوده اینا قرار بود بعد از انتشار کتاب سری به خونه ی شهید بزنند و عرض ادبی کنند.

قرار بود ساعت 7 برسند ولی با اینکه ساعت 5 از تهران راه افتاده بودند حدود 4 ساعتی تو ترافیک آخر هفته ی اتوبان گیر کرده بودند و 9 شب رسیدند. خیلی صحنه ی قشنگی بود. رفقایی که اون چند سال با هم بودند، الان بعد از حدود 25 سال همدیگه رو می دیدند. سید ابوالفضل همونطور که قبلاً از مسعود هم شنیده بودم خیلی داش مشتی و خودمونی حرف می زد. می گفت تو راه هم از حاج قاسم کمک گرفته. بعد اینکه چند ساعتی تو اتوبان گیر کرده بودند مسیر رو عوض میکنن و از جاده مخصوص میان ولی اونجا هم همین وضعیت رو داشته. تعریف کرد که گفتم: حاج قاسم خودت ما رو دعوت کردی. اگه دوست داری بیاییم یه کمکی کن وگرنه برگردیم تهران. می گفت بعد از اون یه دفعه راه انگار باز شد و تا کرج بدون مشکل اومدیم....
کوچه نقاش ها - قافله شهدابعد یه سری ناگفته ها از چاپ کتابش و سانسورها و فیلترهاش!!! گفت و اینکه حدود 50 صفحه از کتاب رو که راجع به حاج احمد بوده، بنا به دلایلی!! چاپ نکردند و اینکه چطور جرقه ی اولیه نوشتن این کتاب به ذهن نویسنده ش رسید. بعدش ماجرای دیدار خودشون با حضرت آقا(حفظه الله) بعد از انتشار کتاب رو گفت که دو روز قبل از دیدار، تو بیمارستان بستری بوده که بهش خبر می دن قراره بره پیش آقا. میگفت: تازه نشسته بودیم که یه دفعه بخیه ی پام پاره شد و ترسیدیم که خودن به زمین برسه که آقا چفیه شون رو در آوردند و دادند بهم و منم بستم به پام. بعد هم آقا به بچه های حوزه هنری می گن که این کتاب هم مثل "دا" پرفروش میشه. آخرش هم (بنا به قرابتی که داشتند و بچه ها رو می شناختند) سراغ بچه های جنگ نامنظم (و خود حاج قاسم) رو از سید میگیرند که میگن شهید شده.

اون شب خیلی جلسه ی آسمونی و قشنگی شده بود. اصلا دلم نمی خواست تموم بشه. من که حتم دارم روح حاج قاسم هم ناظر اون جمع بود. بعد سید چند تا خاطره از حاج قاسم گفت که بفهمیم برا چی تو کتابش به حاج قاسم لقب "معلم کوچه ی نقاش ها" رو داده. کسیکه امثال احمد قیصر (که تو کتاب توصیفاتش اومده) رو از اون همه خلاف و اشتباه به راه راست بر گردوند و راهی جبهه کرد. کسیکه به قول سید ابوالفضل، هنوز قدیمی ها و لات و لوتهای اون محله به خوبی ازش یاد میکنند. پیرمرد ها و پیرزنهای اون کوچه هنوز یادشونه که اون روزها حاج قاسم 40-30 تا نون بربری می خرید و می اومد بین مردم محل پخش میکرد و یه جوری نمک گیرشون می کرد یا اینکه سال 1350 تو اون محل با اون همه قمارخونه و مشروب فروشی و... چطور برا بچه ها کلاس قرآن می ذاشت و امتحان احکام می گرفت و جایزه بهشون می داد (یه نمونه از اون اسناد تو ضمیمه کتاب هست) و یا بچه ها رو جمع می کرد و ماشین میگرفت و می برد استادیوم امجدیه تا بازی قرمزها رو ببینن و همونجا هم نماز میخوند و..... و..... و.....

اینم یه نمونه دیگه از اون مرد بزرگ. سید ابوالفضل کاظمی - قافله شهدا
سید ابوالفضل می گفت: چند وقت پیش تو مشهد برا یه جمعی از حاج قاسم تعریف می کردم، بعد از جلسه یکی که یه پاش هم قطع بود اومد و بعد اینکه اطراف خلوت شد گفت بذار خاطره ی خودمو برات نقل کنم. می گفت:
اوایل انقلاب یه بار با دو تا از رفقا مشروب گرفته بودیم و می خواستیم بخوریم که کمیته اومد و ما رو گرفت. پدر و مادر اون دو تا رفیقم اومدند و تعهد دادند و اونا رو آزاد کردند ولی چون من کسی رو نداشتم همونجا موندم. چند دقیقه بعد یکی اومد و گفت تو هم آزادی. پرسیدم برای چی؟ کی ضامنم شده؟ اول نمی گفتند ولی بعد از اصرار فهمیدم کسی به نام دهباشی ضمانت کرده و گفتند اگه می خوای ببینیش شبهای جمعه تو مسجد جامع هست. شب جمعه رفتم که ازش سوال کنم دلیلش چی بوده و ازش تشکر کنم ولی هرچی توضیح دادم انگار منو نمی شناخت و اصلاً به روم نیاورد. داشتم بر می گشتم که گفت: سر کار میری؟ گفتم :نه. گفت فلان کارگاه هست. اگه دوست داشته باشی معرفیت میکنم. بعد گفت شبهای جمعه ما اینجا عاشورا می خونیم اگه مایل بودی بیا. اون شخص گفت: یواش یواش تو همون عاشورا پام به این چیزا باز شد و بعد چند وقت هم با دوستان رفتیم جبهه و اونجا جانباز شدم....
و اینطوریه که کسی یه شرابخوار رو میاره تو راه ....

پی نوشت:
شید ابوالفضل کاظمی - کوچه نقاش ها - قافله شهدا- قبل تر هم گفته بودم که بنا نیست تو قافله حدیث نفس بشه و چیزی غیر شهدا گفته بشه ولی چون ذکر این جلسه رو هم خارج از موضوع نمی دونستم اینجا بیان کردم. (+ +)
- قرار شد تو اون شب، که کتابی هم بطور خاص برای حاج قاسم جمع آوری بشه.
- اون شب علاوه بر این همه ذکر آسمونی که شنیدیم سید لطف کرد و یه جلد از کتابش رو بهمون هدیه کرد که دادم اولش چند خطی بنویسه.
- اینم مراسم رونمایی کتاب در خبرگزاری ها
( + + + + + + )
- برا آشنایی بیشتر و خرید کتاب هم به اینجا مراجعه کنید. (+)
- بعدها به امید خدا بیشتر از متن کتاب می ذارم.

دعااااااااااااا یادتون نره تو این ایام که خیلی محتاجم
نثار همه شهدای گمنام و شهید دهباشی صلوات



 قافله شهداء Qafeleh.ir
   نوشته شده توسط : محسن در 89/5/20 - ساعت 12:38 عصر
لبیک

جلسه‌ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دوی نیمه شب بود، می‌خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بشهید بروجردی و امام زمان(عج)زنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود. با برادران ارتشی تبادل نظر می‌کردیم و می‌خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفت‌وگو هنوز به نتیجه‌ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می‌شد، و الّا فرصت از دست می‌رفت و شاید تا مدت‌ها نمی‌توانستیم عملیات کنیم.
چند روزی می‌شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دیروقت هم ادامه پیدا می‌کرد. خستگی داشت مرا از پای در می‌آورد. احساس سنگینی می‌کردم، پلک‌هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می‌گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه‌ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره‌اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان(ع) را چطور می‌خوانند؟
با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می‌خواهی نماز امام زمان(ع) را بخوانى؟ گفت: نذر کرده‌ام و بعد لبخندی زد.
گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه‌ها را خبر کن.
مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه‌ها را خبر نمی‌کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند.
بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه‌ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی‌شود.
ادامه مطلب...

 قافله شهداء Qafeleh.ir

   نوشته شده توسط : محسن در 89/5/4 - ساعت 5:37 عصر

<      1   2   3   4   5      >
این سایت را حمایت می کنم
ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

گوگل پلاس